۱۴۰۰ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

این هم داستان حاجی در طویله ی خران.

 



روزی و روزگاری آخوندی راهش به یک دهکده رسید هرچی التماس کرد کسی بهش جا نداد. و شب دیروقت بیرون ماند.

 یکی از خرها دلش به حال آخوند سوخت و گفت حاجی ما یک طویله داریم و خر و قاطرها با هم زندگی میکنیم .

اگر مایل هستی که به جمع ما به پیوندی بیا پیش ما. 

خلاصه آخوند قبول کرد به طویله ی خر و قاطرهابرود و در حین ورودش خرهاو قاطرها با رسم خودشان شیره کردن و گوز زدن از حاجی استقبال کردند.

 چند روز حاجی مهمان خرها و قاطرها بود خلاصه حاجی مجبور بود با  آنها الف بخورد. حلاصه حاجی دست به فتنه گری و میان خرهاو قاطرهاجنگی راه انداخت کدخدای خرها آمد گفت این حاجی فتنه اخراج کنیم این مثل میکروب است هرجا بره آنجا را به گوهه میکشد. و   فتنه ی اصلی در داخل این طویله حاجی است دیگر این حاجی دجال  میان ما  جای ندارد. گدخدای قاطرهاگفت پس بگذاربکشیمش.

حاجی غش کرد و زیر زیری با گوشه ی چشمش نگاه میکرد خر متوجه شد  و کدخدای خرها آمد گفت اگر این حاجی دجال را بکشیم بقیه ای ملاهای دجال فتوا میدهند و ما را میکشند  پس اخراجش کنیم بگذار خودش بمیرد و خون کثیفش به گردن ما حیوانات  بی آزار نی افتد.

این هم داستان حاجی  در طویله ی خران.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر