روانشناسی رابطه مبهم و راز آلود با دیگران و خود سانسوری.
در روانشناسي پديده اي بنام زايگارنيك داريم كه به زبان ساده توضيح آن بدين صورت است:
ذهن ما عادت دارد كه هر مسئله اي برايش روشن باشد لذا هنگاميكه به يك مسئله مبهم يا حل نشده برخورد كند تا زمانيكه به پاسخ قانع كننده اي نرسد مرتب به دنبال پاسخ مي گردد و روي اين مسئله تمام انرژي خود را مي گذارد.
تصور كنيد دنبال كار مهمي هستيد ،مثلا مراسم ازدواج شما هست و شما سرگرم سامان دادن به برنامه ها و پذيرايي از ميهمانان هستيد. ميان ميهمانان ، فردي بسيار برايتان آشناست ولي به ياد نمي آوريد او را كجا ديده ايد. رها مي كنيد و به دنبال پذيرائي و هيجانهاي مخصوص مراسم خودتان مي رويد ،ولي اين ذهن شما انرژي شما را در جهت شناختن آن ميهمان به كار مي گيرد هنگامي هم كه كنار عروس (يا داماد ) نشسته ايد و غرق در خيالات فرحبخش خودتان هستيد ناگهان مثل اينكه گنجي يافته ايد برقي در چشمانتان مي درخشد كه نشان مي دهد كه فرد مذكور را به خاطر آورده ايد. او همان قصاب محل قبلي شما بوده است كه از قضاء يكي از اقوام عروس ( يا داماد )نيز هست.
مثال ديگر همان اقدام ارشميدس هنگام يافتن جرم حجمي هست. او هنگام كشف اين مسئله در حمام بود ولي به مجرد اينكه جواب را يافت از شوق يافتن جواب ، برهنه از حمام بيرون دويد و فرياد زد يافتم يافتم .(يعني حتي در حمام هم ،ذهن ارشميدس در حال خرج انرژي جهت حل مسئله جرم حجمي بود )اين مسئله در مكتب گشتالت (يكي از مكاتب روانسناسي ) به فسلفه آها معروف است.
حالا كه با مثالهاي بالا مسئله روشن شد . مي خواهيم بگوئيم ما نبايد براي ذهن از عمد و مرتبا ابهام آفريني كنيم تا ذهن انرژي ما را خرج آنها كند. چون ما به ذهن و انرژي آن نيازهاي ضروري بيشتري داريم و بايد صرفه جويي كنيم. هنگاميكه با ديگران برخورد مي كنيم نبايد از جملات دو پهلو و گنگ استفاده كنيم. تا افراد مجبور به اشغال كردن ذهنشان با آنها شوند. فرهنگ ما به خاطر ملاحظاتي، از اين برخوردها و صحبت ها زياد دارد. در اينجا چند نمونه از سخان مبهم و رازآلود را بيان مي كنم ،خودتان هزاران نمونه را خواهيد يافت : برای نمونه احمدینژاد به عراق سفر کرده بود و در ذهن خودش این را پرورانده بود که گویا آمده اند او را با خود به برند و بدزدند ولی در حقیقت یک تخیل و ابهامی بیش نبوده است.
ذهن انسان دائم در حال تحول و تکامل است اما نه همیه انسانها افرادی که خیلی کنجکاو هستند تکامل فکری دارند البته باز نه همه آنها .
حال بدانیم چه کسانی تکامل فکری دارند؟
1= کسانی که مذهب مذهب را خرافات میدانند و مذهب برای آنها مبهم است و بیشتر میخواهند به آنچه باور کنند که با چشم خود میبینند و ریالیست هستند.
2= کسانی که در باره همه چیز کنجکاو هستند بخصوص مسائل علمی و تکنولژی .
3= کسانی که در بچگی دست به همه چیز میزنند و میخواهند بدانند آن چه است این 3 نوع میتوان گفت ذهنشان در حال تکامل و پیشرفت میباشد.
البته بخواهیم و نخواهیم مذهب یک تفکر کاملأ خرافاتی میباشد و دور از حقیقت است مذهب یک تفکر کاملأ خیالی میباشد که بر اساس تخیل درست شده است و دور از حقیقت.
آن افرادی که خارج از خود فکر میکنند و به نفس خود ایمان ندارند در اصل کمبود دارند مثل باور کردن به مذهب و دنبال کردن مراسمهای مذهبی.
مذهب در جای رشد میکند که آگاهی و فهم و درک وجود نداشته باشد به همین خاطر است که سیاستمداران خاورمیانه همیشه نمیخواهند یک آموزش و پرورش سالم برای ملتهای منطقه درست کنند اگر هم داشته باشند آمیخته به خرافات است.
در میان ما خود سانسوری یکی از عمده ترین کارهای ما میباشد.
- تعارفات:
( وقتيكه تعارفات زياد مي شود ذهن در پي جواب اينست كه فلاني واقعا تعارف كرده است يا فقط به خاطر احترام حرفي را زده است. = تعارف اومد و نيامد دارد ) تعارف خودش محبت است که انسان به مقابلش نشان میدهد باز بعضی از این تعارفها به خاطر ترس و یا هدفمند هستند برای مثال یک پسر جوان از یک مرد همساده تعارف میکند بخاطر اینکه مرد هسماده یک دختر دارد شاید از این راه ارتباطش با دختر برقرار بشود.
یا اینکه یک فرد احتیاج به پول دارد از یک مرد پولدار تعارف میکند شاید او روزی به آن مرد پول به قرض بدهد
- جملات ناكامل مثل :
مي خواستم يه چيزي بهت بگم ولي پيشمان شدم ....
آدم مثل تو نديدم يه جوري هستي .....حالا بگذريم يا جمله معروف حالا .....
صلاح نيست شما اينجا باشي ( از گفتن دليل خودداري كردن )
جملات ناکامل بدلیل ترس از اینکه مورد حمله مقابل قرار نگیرد و یا اینکه فرد مقابل از خود قویتر بدانند از نظر فیزیکی جملات را ناکامل باقی میگزارد.
جملات ناکامل به دلیل ترس میباشد .
- امر و نهي هاي بدون دليل مثل :
سانسورها در مكتوبات ،گفتار ها و ... (كه موجب مي شود اذهان بيشتر انرژي صرف كرده و قسمت ها حذف شده را بازسازي كنتد)
بلاشک یکی از کارهای که ذهن انسان را به خود مشغول میکند سانسور است برای مثال سانسور خبرها و سانسور آنچه رویدادهای جهانی میباشد
مذهب یکی از امراضهای میباشد که انسان را به خود سانسوری تشویق میکند.
ارتباط دختر و پسر
مذهب یکی از ویروسهای میباشد که از این نعمت انسانی جلو گیری میکند و اجازه نمیدهد که روابط دختر و پسر برقرار بشود.
شايد بتوان بحث روابط دختر و پسر ، يا گفتگو در مورد جنس مخالف را نيز به اين مسئله ربط داد. به اين معنا كه يكي از مسائلي كه بيشترين انرژي ذهن جوانان ما را به خود اختصاص مي دهد بحث در مورد جنس مخالف ،عشق و ... مي باشد كه نمونه هاي آن را به وفور مي توان ديد. از آنجا كه در جامعه ما اين مسائل تابو بوده و مورد سانسور رسمي رسانه هاست ،همچنين آزاد نبودن روابط دختر و پسر از يكسو و باز نبودن راه ازدواج از سوي ديگر موجب شده است پسران و دختران نسبت به هم ابهام و رازآلود بودن بيشتري را حس كنند لذا ذهنشان به يكديگر مشغول است و اين روي كار ،هنر ، زندگي و حتي تحصيلشان اثر كرده و انرژي آنها را به تاراج مي برد عشق هاي ليلي و مجنوني كه در فرهنگ ما زبانزد است شاهد اين مدعاست . لذا هر شيوه سالم و صحيحي كه ابهام نسبت به جنس مخالف را از بين ببرد،كمك مي كند كه انرژي هاي رواني و ذهني جوانان ما در جهت هاي سازنده ، بيشتر به جريان بيفتد و آنها را بسوي شخصيت سالم و متعادل سوق دهد.
در جامعه مذهب زده ما هر نوع روابط میان پسر و دختر را منع کرده است
چیزیکه طبیعیست و خواست هر انسان است.
(در اينجا مراد ما ، چگونگي ارتباط دختر و پسر و مسائل شرعي آن نيست ،همچنين در جهت تائيد يا رد ارتباط آنها نيستيم ،بلكه يكي از مسائل روانشناختي كه بر آن بار شده است را توضيح داده ايم تا ترتيبي اتخاذ شود که به وسیله آن ،راه صحيح شناختن براي طرفين نسبت به هم فراهم گردد بدون آنكه انرژيهايش به هدر رود .)
خلاصه :
سعي كنيم بصورت شفاف با يكديگر و بدون رودربايستي صحبت كنيم تا طبق پديده زايگارنيك، انرژي هاي ما خرج ابهام زدائي ها نشود . تعارفات را حذف كنيم . و رفتارمان را پيچيده و گنگ نشان ندهيم . سئوالات ديگران را به وضوح جواب دهيم . كانال سالم شناسایی بين دختران و پسران جهت ازدواج فراهم گردد تا ضمن بالا رفتن شناختهايشان نسبت به هم، از به هدر رفتن انرژي هايشان به صورت افراطي در اين زمينه جلوگيري گردد .
-
مهارت زندگی _ قسمت اول
دنیای ما روز به روز ماشینی تر و پیچیده تر می شود. همه چیز تخصصی شده و روابط آدمها نیز تحت تاثیر تکنولوژی قرار گرفته است. امروز یک نفر نمی تواند از پس همه کارها برآید. و برای هر مسئله ای باید به متخصص مربوطه مراجعه کند. در این میان ، مسائل خاص انسان که در واقع محور زندگی هست ، به حاشیه رانده شده و از آن غفلت شده است. همه تکنولوژی ، صنعت و رفاه برای آدمی است، ولی آن بخشی از علم که مربوط به مهارت های زندگی و آرامش انسان است ، مورد چشم پوشی قرار گرفته است.
انسان با این همه توانایی هایی که دارد، ولی خسته و تنهاست. و مهارتهای لازم برای استخراج این گنج عظیم که در وجودش نهفته است را ندارد.
پابه پای رشد علمی در تهیه و رشد امکانات و شرایط مختلف زندگی، روانشناسان و مشاوران طی سالهای گذشته با تحقیقات و بررسی توانایی های انسان ، به یافته های با ارزشی دست یافته اند که به انسان کمک می کند ، درکنار رفاه ظاهری و رشد امکانات زندگی، بتواند درگیری های ذهنی خود را حل کرده و در آرامش قرار گیرد. حتی جهت رشد ، خودشکوفایی و خوشبختی خود گامهای بلندی بر دارد.
یکی از موضوعات روانشناسی و مشاوره در این مسیر ، مهارت های زندگی است.
مهارتهای زندگی توانایی های هستند که به ما کمک می کنند تا در موقعیت های مختلف، عاقلانه و صحیح رفتار کنیم. به طوری که آرامش داشته باشیم، لذت ببریم و در عین حال با دیگران ارتباط سازگارانه و مفیدی را برقرار کنیم و بدون توسل به خشونت و یا خودخوری بتوانیم مسایل پیش آمده را حل نمائیم و ضمن کسب موفقیت در زندگی احساس شادمانی داشته باشیم.
فواید و کاربردهای مهارت زندگی برای ما:
1 – نحوه کنار آمدن با انتظارات متفاوت خود، خانواده ، همسر ، فرزندان، دوستان ، همکاران، فامیل و جامعه
2 – روابط لذت بخش و رشد دهنده با امکانات ، تکنولوژی و محیط زندگی
3 – دفع فشارهای روانی از طرف محیط های متفاوت
4 – سازگاری با مسائل اقتصادی و نیازهای معیشتی
5 – مدیریت خانواده و تربیت فرزندان
6 – تقویت اعتماد به نفس
7 – رشد و تقویت عواطف و احساسات انسانی
8 – شناخت و کنترل هیجانات و احساسات خود و دیگران
9 – تقویت مهارت های ارتباطی
10 – تامین سلامت جسمی و بهداشت روانی
11 – رفع درگیری ها و تنش های درونی
12 – تامین آرامش و لذت زندگی
13 – رشد شخصی، خودشکوفایی، بالندگی ، خوشبختی و شادابی
فهرست مهارت های زندگی
ده مهارت زندگی که سازمان بهداشت جهانی مشخص نموده است عبارتند از:
1 – مهارت های خودآگاهی
2 – مهارت همدلی
3 – مهارت روابط بین فردی
4 – مهارت ارتباط موثر
5 – مهارت مقابله با استرس
6 – مهارت مدیریت بر هیجان
7 – مهارت حل مسئله
8 – مهارت تصمیم گیری
9 – مهارت تفکر خلاق
10 – مهارت تفکر نقادانه
نکته: مهارت با دانستن و علم متفاوت است. همانطور که یک نفر با خواندن کتاب شنا، فقط علم پیدا می کند ولی شنا کردن یاد نمی گیرد، دانستن این مهارتها هم کافی نیست ، بلکه با تمرین و به کارگیری به مرور در زندگی روزانه، شاهد نتایج رضایت بخش آن خواهیم بود.
معرفی مهارت های زندگی
مهارت خودآگاهي
مهارت خودآگاهي ، توانايي شناخت نقاط ضعف و قوت خواسته هاست. نيازها، تمایلات و تصوير واقع بينانه از خود است تا حقوق فردي، اجتماعي و مسؤوليت هاي خود را بهتر بشناسيم
اين مهارت موجب می شود که به سئوال مهم « من کیستم؟» جواب دهیم.
اين مهارت موجب می شود که به سئوال مهم « من کیستم؟» جواب دهیم.
مهارت همدلي
همدلي يعني اين كه فرد بتواند مسايل ديگران را حتي زماني كه در آن شرايط قرار ندارد درك كند و به آن ها احترام بگذارد.
اين مهارت موجب مي شود تا به ديگران توجه كرده و آن ها را دوست داشته باشيم و خود نيز مورد توجه و دوست داشتن ديگران قرار بگيريم و با ايجاد روابط اجتماعي بهتر به هم نزديكتر شويم.
مهارت روابط بين فردي
مهارتي است كه موجب مي شود ضمن تقويت روحيه ي مشاركت، اعتماد واقع بينانه و همكاري با ديگران بتوانيم مرزهاي روابط بين خود و كساني كه دوستشان داريم را تشخيص داده و در جهت ايجاد روابط صميمانه و دوستانه قدم برداريم و هر چه زودتر به دوستي هاي نامناسب و ناسالم خود خاتمه دهيم. پيش از آن كه مورد آسيب جدي قرار گيريم.
مهارت ارتباط مؤثر
كسب اين مهارت به ما مي آموزد براي درك موقعيت ديگران چگونه به سخنان آنان فعالانه گوش دهيم و چگونه ديگران را از احساس و نيازهاي خودآگاه نماييم تا ضمن به دست آوردن خواسته هاي خود طرف مقابل نيز احساس رضايت نمايد.
مهارت مقابله با استرس
در دنياي امروز ، همواره با تغيرات وسيع و پيچيده اي مواجه ايم و هر تغييري با فشارهاي روحي و رواني (استرس)همراه است.
ميزان استرس اگر بيش از حد و طولاني باشد، برزندگي و عملكرد ما تأثير منفي گذاشته و مشكلات جدي و زيادي را براي ما به وجود خواهد آورد.
فراگيري اين مهارت به ما كمك مي كند تا ضمن شناسايي هيجان هاي خود و ديگران و تأثير آن ها بر تفكرات و رفتارهايمان بتوانيم در مقابله با آن ها واكنش مناسب را از خود بروز دهيم.
مهارت مدیریت بر هیجان
ما همواره با احساسات و هیجانات مختلفی مثل خشم، ترس، لذت، غم و ... روبرو هستیم که آنها بر تصمیم گیری و نحوه زندگی و روابط ما با دیگران اثر می گذارد، شناسایی و کنترل این احساسات و هیجانات قسمتی از مهارت مدیریت بر هیجان می باشد.
بخش دوم مهارت مدیریت بر هیجان مربوط به شناخت و کنترل احساسات و هیجانات دیگران است. در این مهارت ما متوجه عکس العمل احساسی و هیجانی دیگران شده و آنرا تحت کنترل قرار می دهیم.
مهارت حل مسئله
ما هر روزه با مسايل فراواني روبه رو هستيم كه برخي ساده و برخي پيچيده اند. مهارت حل مسئله اين توانايي را به ما مي دهد كه با توجه به تجارب عملي و توانمندي هاي ذهني خود بتوانيم در جهت حل مسئله يا مشكل قدم برداشته و به نتيجه مطلوب دست يابيم.
مهارت تصميم گيري
انسان در مسير زندگي همواره نيازمند تصميم گيري هاي مختلف است و موفقیت در زندگي در گرو تصميم گيري درست و به جاي اوست.
مهارت تصميم گيري به ما كمك مي كند تا با اطلاعات و آگاهي كافي با توجه به اهداف واقع بينانه خود، از بين راه حل هاي مختلف بهترين راه حل را انتخاب كرده و به كار بگيريم و پذيراي پيامدهاي آن نيز باشيم.
مهارت تفكر خلاق
فكر كردن مهارتي است كه از كودكي مي اموزيم.
مهارت تفكر خلاق، قدرت كشف و توليد انديشه ي جديد را براي ما فراهم مي آورد.
مهارت تفكر خلاق به ما كمك مي كند درمواجهه با حوادث ناگوارچگونه احساسات منفي خود را به احساسات مثبت تبديل كنيم.
تفكر خلاق نوع ديگر ديدن است در اين تفكر هيچگاه مشكل يك عامل مزاحم به حساب نمي آيد بلكه يك فرصت براي كشف راه حل هاي نو و بديع تلقي مي شود تاكنون كسي به آن توجه نكرده است.
مهارت تفكر نقادانه
تفكر نقادانه نوعي ديگر از تفكراست.
كسب اين مهارت به ما مي آموزد تا تا هرچيزي را به سادگي و دربست قبول يا رد كنيم، ابتدا در مورد آن موضوع سؤال و استدلال كنيم، سپس بپذيريم يا رد كنيم.
ما هر روزه با مسايل فراواني روبه رو هستيم كه برخي ساده و برخي پيچيده اند. مهارت حل مسئله اين توانايي را به ما مي دهد كه با توجه به تجارب عملي و توانمندي هاي ذهني خود بتوانيم در جهت حل مسئله يا مشكل قدم برداشته و به نتيجه مطلوب دست يابيم.
مهارت تصميم گيري
انسان در مسير زندگي همواره نيازمند تصميم گيري هاي مختلف است و موفقیت در زندگي در گرو تصميم گيري درست و به جاي اوست.
مهارت تصميم گيري به ما كمك مي كند تا با اطلاعات و آگاهي كافي با توجه به اهداف واقع بينانه خود، از بين راه حل هاي مختلف بهترين راه حل را انتخاب كرده و به كار بگيريم و پذيراي پيامدهاي آن نيز باشيم.
مهارت تفكر خلاق
فكر كردن مهارتي است كه از كودكي مي اموزيم.
مهارت تفكر خلاق، قدرت كشف و توليد انديشه ي جديد را براي ما فراهم مي آورد.
مهارت تفكر خلاق به ما كمك مي كند درمواجهه با حوادث ناگوارچگونه احساسات منفي خود را به احساسات مثبت تبديل كنيم.
تفكر خلاق نوع ديگر ديدن است در اين تفكر هيچگاه مشكل يك عامل مزاحم به حساب نمي آيد بلكه يك فرصت براي كشف راه حل هاي نو و بديع تلقي مي شود تاكنون كسي به آن توجه نكرده است.
مهارت تفكر نقادانه
تفكر نقادانه نوعي ديگر از تفكراست.
كسب اين مهارت به ما مي آموزد تا تا هرچيزي را به سادگي و دربست قبول يا رد كنيم، ابتدا در مورد آن موضوع سؤال و استدلال كنيم، سپس بپذيريم يا رد كنيم.
كساني كه از تفكر نقادانه برخوردارند ، فريب ديگران را نمي خورند و به راحتي جذب گروهها و افراد و مواد مخدر نمي شوند، چرا كه همواره با سوال كردن به عاقبت كار مي انديشند و از همنوایی دوری کنیم. اینها کسانی هستند که این ضرب المثل را نمی پذیرند که:« خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شود». انسانهای که نقادی و ریزبین و آینده نگر هستند هرگز تسلیم موادمخدر نیمشوند
ساموئیل کرماشانی
//////////////////////////////////////////////////////////////////////
خلاصهای در باره استرس
استرس پدیدهای خاص زمان ما نیست. استرس که معناهای مختلفی دارد (تنش, فشار, اضطراب, نگرانی و فشار روحی) در واقع به عکسالعملهایی گفته میشود که موجودات زنده هنگام روبرو شدن با تغییراتی که تعادل درونی آنها را برهم میزنند همیشه از خود نشان میدادند. این عکسالعملها بسیار متفاوت هستند و بروز بیرونی آنها میتواند به شکل ترسیدن و به وحشت افتادن و یا به شکل رفتارهای عصبانیت و خشم ظاهر شود. هنگام استرس قلب تندتند میزند، آدم به نفس تنگه میافتد، عضلات بدن سخت میشوند، انسان احساس گرگرفتگی میکند یا بدنش یخ میکند، رنگ و روی انسان بشدت سرخ میشود و یا بسیار رنگپریده به نظر میرسد، احساس گریه میکند یا بغض گلویش را میگیرد و به گریه میافتد، دستپاچه میشود، احساس جاری شدن ادرار میکند یا مدام باید به توالت برود، دهانش خشک میشود، ممکن است در ناحیه شکم احساس درد بکند، حرکات بدنیاش حالت خشک پیدا میکنند و غیره. همه این تغییرات به خاطر فعال شدن سیستمی در بدن اتفاق میافتد که به آن سیستم استرس میگویند و این سیستم بدنبال ترشح هورمون آدرنالین و نورآدرنالین در خون فعال میشود.
اگرچه استرس بعنوان یک سیستم واکنش نسبت به چیزهایی که ارگانیسم را تهدید میکنند، اولین بار در دهه شصت قرن گذشته میلادی توسط فیزیولوپیست کانادایی بنام هانس سلیه مطرح شد ولی حتی انسانها (و کلا جانداران) همیشه این واکنش را نشان میدادند و اساسا هیچ موجود زندهای بدون استرس قادر به ادامه زندگی نبوده و نیست. سیستم استرس در موجودات زنده وظایف ویژهای را بعهده دارد که از مهمترین آنها بالابردن سطح هوشیاری و توجه نسبت به تغییرات است. بدون استرس اساسا هیچ موجودی توان یادگیری ندارد و نمیتواند نسبت به تغییرات پیرامون خود واکنش نشان دهد. مثلا بدون سیستم استرس موجود زنده نمیتواند در مواجه با خطر مکانیسم حمله و یا فرار را بکار بگیرد.
نه تنها هنگام برهم خوردن تعادل دنیای بیرون بلکه هنگام بهم خوردن تعادل دنیای درون نیز موجود زنده زنجیرهای از واکنشهای مختلفی را که آنها را استرس مینامیم نشان میدهد. مثلا زمانی که میکروبی وارد بدن میشود و بدن برای مقابله با آن در کارکرد طبیعی خود تغییراتی را میدهد تا بتواند با آن میکروب مقابله کند (و بعنوان نشانه بیرونی مثلا تب میکند) دچار استرس میشود.
استرسهای کوچک جسمی را هم باید در این راستا دید. چرا وقتی میخواهید استراحت کنید چشم خود را میبندید و چرا با چشم باز نمیشود استراحت کرد؟
برای مثال همانطور که نشستهاید حواس خود را متوجه بدن خود کنید و حسهایی را که در تمام اندامتان در جریان است «لمس» کنید. بعد برای دودقیقه چشمان خود را ببندید و اینبار با چشمهای بسته حواس خود را متوجه تمام اندام خود کنید. وقتی دوباره چشمهای خود را باز کردید تغییراتی را در نوع حس خود نسبت به اندام خود حس خواهید کرد. یعنی با بستن چشمها از رسیدن سائقهای نور به مغز جلوگیری کردهاید. حالا که دوباره این سائقها از طریق چشمها به مغز میرسند تعادل قبلی بهم میخورد و چنین احساسی نیز بوجود میآید.
اما این نوع استرس خفیف بقدری عادی است که ما بشدت به آن عادت کردهایم. ولی معنای آن برای فعال کردن سیستم استرس همان است که برای استرسهای بزرگ.
اگر استرس را فقط در مورد انسان مد نظر قرار دهیم میتوان دید که پیشآمدهای مختلفی با درجه استرس متفاوت از یکدیگر همواره تعادل درونی انسان را برهم میزنند. مثلا طبق برآوردهای تحقیقات مختلف در تمام دنیا مرگ همسر و یا از دست دادن فردی دلبند از درجه استرس بسیار بالایی برخوردار است (و به درجات خفیفتر وقایعی مانند طلاق، دوری از همسر، آسیب یا بیماری خاص، از دست دادن محل کار، بارداری، مشکلات مالی، تغییر محل زندگی، تغییر عادات غذا و خواب، جشن عید، عروسی، و غیره). معمولا انسان قارد است با این سطح از استرسهای این چنینی نیز در عرض زمان محدودی به نوعی کنار بیاید و دوباره حالتی از تعادل را در درون خود برقرار کند. برای اینکار نیز هر انسانی از یک سری امکانات روانی، جسمی و فرهنگی برخوردار است که با کمک آنها میتواند رفتهرفته استرسهای ناشی از این اتفاقات را تغییر دهد. در این موارد اگر فشارهای ناشی از این وقایع در عرض زمان محدودی بر طرف نشوند و فرد نتواند به یک نوع تعادل جدید دست پیدا کند استفاده از کمک تخصصی اجتناب ناپذیر است.
پیشآمدهایی نیز وجود دارند که باید حساب آنها از بشدت از پیشآمدهای دیگر جدا کرد و بندرت انسان میتواند بار آنرا تحمل و یا اثرات آنرا بدون به خطرافتادن جدی سلامتی خود تغییر دهد، مانند شاهد مرگ یکی از عزیزان بودن، مواجه شدن با خطر جانی، زندانی و شکنجه شدن، مورد تجاوز قراگرفتن و غیره. در این مواقع استرسهای شدیدی که در اثر این پیشآمدها بوجود میآیند اثرات زیادی برجای میگذارند و سلامتی انسان را بنحو غیرقابل جبرانی به خطر میاندازند (که میتوانند به تراوماهای روانی منجر شوند). این موضوع را میتوان در این مثال بیشتر توضیح داد: هر کسی که از بلندی یک متری پایین بپرد حداقل قدری پاهایش درد میگیرند. اگر از بلندی دو متری پایین بپرد درد بیشتری را تجربه میکند و زمانی را لازم دارد تا دوباره به حالت بدون درد برگردد. ولی اگر از چهارمتری و دهمتری پایین بپرد فقط درد نحواهد داشت بلکه پپاهایش صدمه دیده و میشکنند.
استرس روانی حاصل واکنش درونی فرد است در روبرو شدن با پیشآمدها
استرس آن پیشآمدی نیست که در بیرون اتفاق میافتد. برای اینکه یک پیشآمد تبدیل به استرس روانی بشود فاکتورهای دیگری را هم لازم دارد. میزان وجود این فاکتورها همچنین تعیین میکنند که حد و اندازه آن استرس چقدر باشد.
یکی از مهمترین فاکتورها نوع تلقی فرد از قابل کنترل بودن و یا غیر قابل کنترل بودن آن پیشآمد است.
فرد اول: هفته دیگر امتحان دارم. تا به امروز هیچ کاری برای آن نکردم و در این مدت باقیمانده هم کاری نمیتوانم بکنم.
فرد دوم: هفته دیگر امتحان دارم. تا به امروز هیچ کاری برای آن نکردم. باید از این هفته به بهترین نحو استفاده کنم.
دومین فاکتور تعیینکننده برخوردار بودن از مهارتهای کارآمد و اعتماد فرد به آن مهارتها برای روبرو شدن با پیشآمدها است.
فرد اول: ممکن نیست در امتحان موفق بشوم و زندگی آیندهام دیگر خراب شدهاست.
فرد دوم: وقتم بسیار کم است. باید زمانی را که دارم تقسیم کنم، مطالب اساسی را از مطالب متفرقه سوا کنم، آنها را بخش بخش کنم و در هر نوبت بخشی از مطالبی را که برای امتحان لازم دارم بخوانم و در انتها نیز آنچه را که یاد گرفتهام یکبار مرور کنم.
هر کدام از این دو فاکتور تعیین میکنند که فرد با آن پیشآمد چگونه روبرو شود و اساسا چه حدی از استرس را تجربه کند. مشخص است که شدت استرس برای فرد دوم بسیار کمتر خواهد بود، زیرا این پیشآمد برای این فرد غیر قابل کنترل نیست. طبیعی است که نتیجهای که فرد از این راه کسب میکند بر نوع عکسالعمل وی در مواقع مشابه بعدی تاثیر جدی خواهند گذارد.
در اینجا اساسا موضوع مثبت دیدن چیزها مطرح نیست. هیچ فردی که در روبرو شدن با پیشامدها مانند فرد اول در مثال بالا عکسالعمل نشان میدهد را نمیتوان با گفتن این پند عامیانه تغییر داد که «چیزها را مثبت ببین همه چیز بهتر میشود». اگر چیزی بعنوان مثبت دیدن و منفی دیدن معنا داشتهباشد هم نمیتوان آنرا با پند و اندرز بوجود آورد. موضوع اساسی در این راه نوع تجربههای تاکنونی فرد در زندگی اوست. یعنی تاکنون به چه شکلی این پیشآمدها و خود را تجربه کردهاست. اگر فرد منفیبین تغییر میکند به این دلیل است که امکان تجربههای دیگری را پیدا کردهاست و اگر فرد مثبتبین به فردی منفیباف تبدیل میشود نیز به حکم تجربههایی متفاوتی است که شروع به انجام آنها کردهاست. میتوان راه و شرایط تجربه کردن چیزها را به نوعی تغییر داد (که همراه با آنکار فرد در این راه رفتهرفته تغییر میکند) ولی هرگز نمیتوان با خیال مثبتبین شدن انتظار تغییری را داشت.
تمرینهای آرامشیابی
در دنیای مدرن سرعت تغییر چیزها شدید شدهاست و انسان در عرض زمان کوتاهی در معرض تغییرات مختلف قرار دارد: تنوع شدید دیدنیها، شنیدنیها و ... در این حال زمان کمتری برای بودن با خود و تجربه هوشیار لحظههای زندگی باقی میماند. در این حال هر کسی نیاز به رابطه بیشتر با خود دارد. البته این نیاز نیز چیز تازهای نیست و در بسیاری از فرهنگها از زمانهای بسیار دور راههایی برای این نوع «با خودخلوتکردنها» بوجود آمدهاند (مثل مدیتاتسیون و یا ذن در بودیسم که نشاندهنده وجود این نیاز در گذشته هستند) . آرامشیابی نقطه مقابل فشار است و این دو، دو کفه یک ترازو را میسازند. همانطوری که هیچ آدم زندهای نمیتواند دائم در معرض فشار باشد و از آن صدمه نبیند، هیچ کس نیز نمیتواند دائم در آرامش بسر ببرد و سالم باشد. موضوع اساسی در این میان تعادلی است که باید هر زمان بین این دو کفه ترازو برقرار شود تا اگر فشار زیاد شد قابل کنترل باشد و در عین حال آرامش نیز آنقدر زیاد نشود که انسان به خلسه فرو برود.
دو شیوه آرامشیابی (تمرینات آتوگین و تمدد عضلات) که در این سایت معرفی شدهاند را میتوان نوع سازماندادهشده و تکاملدادهشده روشهایی دانست که تاکنون نیز در فرهنگهای مختلف (بخصوص فرهنگهای شرق) وجود داشتهاند. این شیوهها که ابتدا برای کارهای درمانی در غرب درست شدهاند رفتهرفته در زمینههای غیر درمانی نیز رشد وسیعی یافتهاند و با تغییراتی که در آنها بوجود آمده میتوان از آنها برای آرامشیابی و بعضا پیشگیری اختلالات روانی و جسمی استفاده کرد.
طبیعی است تمرینهایی که در اینجا معرفی شدهاند از نوعی که در کارهای بالینی در رواندرمانی بکار میروند متفاوت هستند. مهمترین تفاوت آنها در این است که این تکنیکها در رواندرمانی در چهارچوب یک برنامه درمانی (ترکیبی از شیوهها و تکنیکهای دیگر برای مشکلات خاص فرد مراجعهکننده) اجرا میشوند و مثلا از آنها برای آمادهسازی فرد برای ازبین بردن ترس، اضطراب، افسردگی و اختلالهای روانتنی استفاده میشود. نقش اصلی این شیوهها در رواندرمانی این است که در مدتی کوتاه سطح هیجانها و احساسات مزاحم را کم کرد تا مراجعهکننده توسط کنترلی که بر هیجانهای خود پیدا میکند آماده بکارگیری اقدامات درمانی دیگر برای فارق شدن بر مشکلاتش بشود؛ طبیعی است که برای اینکار باید به متخصص رواندرمانی مراجعه کرد و تمام تمرینهایی که در بازار ارائه میشوند جنبه عمومی دارند.
این تمرینها در کل امکانات مختلفی را برای در کنترل قراردادن حالات روانی و جسمی فراهم میآورند و فرد با آموختن آنها میتواند در مواقع لازم کنترلهای سالم خود را بر حالات خود اعمال کند. علاوه بر اینها توسط این تمرینات قدرت تمرکز نیز افزایش مییابد و فرد با کسب توان تشخیص چیزهای مهم از چیزهای کمتر مهم قادر میشود تا نیروی خود را بر چیزهای مهم متمرکز کند و بارآوری خود را در آن کارها بیشتر کند.
--- مغز در یک مستی و آتش بازی شیمیایی غوطه ور است.بگذارید کمی از مغز بگوییم.
سلول های مغز دارای یک جسم سلولی، یک «آکسون»، و تعدادی رشته های «دَندریت» هستند. سلول های مغزی هیچ کدام به هیچ کدام دیگر وصل نیستند و عاملی که ارتباط سلول های مغزی را فراهم و ممکن می کند، مولکول های شیمیایی است بنام «نورو ترانسمیتر» تا کنون پنجاه نوع «نوروترانسمیتر» در مغز انسان شناسایی شده است. وقتی ما عاشق می شویم، یعنی در مرحله ی اول شور و شوق و شیدایی عاشقانه، دو «نوروترانسمیتر» معروف و یک مولکول شیمیایی همراه عامل آن شور و شیدایی و کشش و یا به بیان دیگر «جنون موقت» هستند.
دو «نوروترانسمیتر» اصلی عبارتند از «دوپومین» و «نورو ادرنالین» و عامل سوم همان مولکول شیمیایی است که در شکلات وجود دارد.
وقتی که ما از سه سیستم انگیزشی طبیعی یعنی میل و غریزه جنسی، و سیستم کشش و جاذبه بسوی فردی خاص می رویم و به او جذب می شویم، «اترکشن »بوجود می آید و از میل به تولید مثل و تشکیل خانواده برخوردار و سرشاریم و به کسی برخورد می کنیم که توجه ما را جلب می کند، آنگاه با فرد مورد نظر به یک غلاف مشترک عاطفی حِسی کشیده می شویم و به دیگران بی تفاوت.
در این حالت که شرایط عاشقی فراهم شده است، چه در یک نگاه و چه پس از مدتها آشنایی و ارتباط، سه مولکول شیمیایی نام برده به گونه ای غیرمتفاوت در مغز فزونی می گیرند. حالتی که به آن فوران «دوپومین» می گویند. فوران «دوپومین»، میزان «نورو ادرنالین» را نیز افزایش می دهد.
در این حال و وضیعت شیمیایی، مغز انسان از او موجودی می سازد سرحال و پُر شور- کم خواب و کم خوراک- پُرحرف و مهربان -دارای چشمان شفاف و سرزندگی عمومی و حتی شفافیت پوست و دیگر جلوه های جوانی.
مسئول و فراهم ساز تمام این حالات آن سه مولکول شیمیایی مغز است که نام بردیم. «دوپومین» همان مولکول شیمیایی است که در اثر مصرف کوکائین و هروئین نیز افزایش می یابد و فرد همان برق چشم، پرانرژی بودن، بی قراری، کم خوراکی، کم خوابی راتجربه می کند. و از این زاویه است که دانشمندان مغز و اعصاب، عشق آتشین و هیجانی را نیز نوعی اعتیاد می دانند.
اما خوشتختانه طبیعت، ساز و آهنگ خودش را دارد و خوب می داند که اگر آدمی در آن حال و هوای جنون عاشقانه باقی بماند، اولاً از نظر جسمی دچار فرسودگی و ضعف می شود و در ثانی از کار و زندگی می افتد. چون عاشق و معشوق همه ی دنیا، جز خودشان را فراموش می کنند. و این بی تفاوتی به دیگران و دنیا نیز خاصیت بالا بودن «دوپومین» است که توجه ویژه را سبب می شود.
از طرف دیگر وقتی دو مولکول «دوپومین» و «نورو ادرنالین» بالاست، «سِروتونین» مولکول شیمیایی دیگر خود بخود پائین می آید. پائین آمدن «سروتونین» نوعی وسواس و «ایست» فکری را موجب می گردد. لذا عاشق به تمام جنبه های ارتباطی معشوق وسواس پیدا می کند و از همین راه است که حسود نیز می شود.
برق چشم عاشق نیز نتیجه بالا رفتن «نورو ادرنالین» است که سیستم اعصاب خودکار را تحریک می کند و مردمک چشم گشاد می شود، درست مثل زمانی که فرد کوکائین مصرف کرده است.
خلاصه توقف در این حال شیدایی و بی قراری و هیجان خوشبختانه بیشتر از ۴ ماه تا یک سال دوام نمی آورد و طبق تحقیقات علمی، فوران آن دو مولکول شیمیایی اُفت می کند و عاشق و معشوق از اوج هیجان پائین می آیند. پائین آمدن این دو عامل شیمیايی موجب آرام گرفتن مغز می شود و کم کم فرد زندگی عادی را آغاز می کند. کم کم ساعات خواب و کار و مقدار خوراک به حالت عادی بر می گردد. ورود به رابطه ای با هیجان کمتر ولی دلبستگی و دلبندی بیشتر می شود، آنها از شور و هیجان اولیه عاشقی استفاده کرده و وارد پرارزش ترین شکل ارتباط یعنی دلبستگی می شوند. در اینجا باز طبیعت به کمک انسان می آید و مولکول شیمیائی دیگری بنام «آکسی تاسین» یا همان شیمی «دلبندی» در مغز فزونی می گیرد.
این همان مولکول شیمیایی است که در زنان پس از زایمان به بالاترین سطح خود می رسد و همین ملکول شیمیایی است که مسئول حساسیت و همبستگی شدید مادر به نوزاد خود است.
خلاصه ی قصه اینکه شور و هیجان اولیه عاشقی حال و صفای خودش را دارد، ولی اگر دو نفر در این دوره از طریق همدلی و هم حسی، احترام، آزادی، تعهد و وفاداری و احترام گذاشتن به دنیای فردی و مستقل یکدیگر، بتوانند کسِ هم باشند، آنوقت بیوشیمی مغز نیز یاری می دهد و ابزار دلبستگی و پیوند های عمیق انسانی فراهم می گردد و تعهد و وفاداری به طرف مقابل را ایجاد می کند و ارتباط دو نفر بی خبر و سرمست و بی ارتباط با جهان و واقعیت های اطراف را به دنیای واقعی باز می گرداند و اگر یار، یار مناسب باشد پیوند و وصال عاطفی صورت می پذیرد، و اگر نه درِ جهنم اختلافات گشوده می شود.-------------------------
جهیزیه عاطفی که با خود به رابطه ی بزرگسالی می بریم.
مقدمه:
در نوشتار ماه قبل گفتیم که کودکانی که رابطه ی امن، فراهم، گرم و مهربانانه را در دو سال اول زندگی خود تجربه می کنند، مشتاق نزدیکی و صمیمت با دیگران هستند. بر عکس کودکانی که تجربه اولیه شان توأم با بیم و هراس است، اگر چه به دلیل ضرورت های جنسی، جفت جویی می کنند، اما روابط سالم و گزینش جور و مناسب را نمی شناسند و نیازهای عصبی، آن ها را به سمت دیگران می کشاند.
در این بخش می خواهیم به زیر بنای روانی این مسئله بپردازیم.
بارها گفته و نوشته ام که تولد روانی انسان همراه با حیات جسمانی او آغاز نمی شود. بلکه پنج سال طول می کشد که استقلال روانی-عاطفی کودک شکل پذیرد و این پنج سال مراحل مختلف و پیچیده ای را شامل می شود که خانم «مارگریت مالِر» در دو جلد کتاب «تولد روانی انسان» مفصل به توضیح آن پرداخته است.
چکیده ی مطالب خانم «مالِر» به درک ما از زیر بنای روانی-عاطفی سالم کمک بسیار می کند. خانم «مالِر» می گوید: یک ماه اول عمر کودک، دوره ی «من جهانی» است که او «اُتیسم» می نامد. در این دوره کودک فاصله و درکی از جدایی خود از هستی و کثرت جهان بیرون ندارد. کودک غرق در دنیای خود و متأثر از تمناهای فیزیکی و نیازهای بیولوژیک خویش است. رشد عصبی کودک در حدود یک ماهگی، او را بسمت مرحله دوم زیست روانی می کشاند و کودک وارد مرحله ای می شود بنام «همزیگری» یا «هم بودی»- در این دوره کودک و مادر در یک غلاف عاطفی مشترک قرار دارند و نمونه ی ضرب المثل معروف یک روح در دو قالب است یعنی کودک و مادر مثل دانه ی گندمی که با یک شیار ازوسط دو نیمه می شود، جدایی و «دو بودی» خود را تجربه می کنند. در این دوره است که کودک می ماند و جهانی از نیازمندی و ناتوانی و نیمه قدرتمند او یعنی مادر که از او فاصله پیدا می کند. در این دوره، برای اولین بار کودک یعنی «من» از مادر یعنی «غیرمن»، فاصله می گیرد و چیزی که من و غیر من را بهم وصل میکند، یعنی رابطه یا Relationship متولد می شود.
گویی در ذهن کودک ریسمانی او را به مادر وصل می کند و او برای برآوردن تمامی نیازهای خود از این ریسمان باید عبور کند و برای داشتن جسارت کافی در عبور از این پُل ارتباطی، پُل باید چند خصوصیت و ویژگی داشته باشد.
• اول پل باید محکم و اعتماد برانگیز باشد.
• تداوم و یکنواختی داشته باشد.
•برای کودک قابل پیش بینی باشد.
•کودک را مأیوس نکند.
•کودک را گرفتار تنش های ناگهانی و دلهره آور نکند.
• حمایت، گرمی، مهربانی، پذیرش و شوق مادر در انتهای این پل منتظر کودک باشد.
پس از عبور اَمن از این پل و دریافت زوج عاطفی مطبوع و مطلوب یعنی مادری با ویژگی های مثبت مادری، کودک یک تجربه ی موفقیت آمیز از رفتن بسوی دیگری را در قُلک عاطفی خود پس انداز می کند و بر رغبت او در سیر و عبور مکرر افزوده می شود.
وقتی کودک مکرراً از این پل عبور کرد و پیوسته طعم خوش با دیگری بودن را چشید و بقول «Bodlbi » رابطه و دلبستگی اَمن را تجربه کرد، آنوقت وارد مرحله ی دیگری از رشد و بلوغ عاطفی می شود و آن تجربه ی استقلال و تفرد خویشتن است.
منظور از تجربه ی استقلال و تفرد چیست؟
وقتی کودک رابطه ی امن را تجربه کرد، بتدریج اتکاء او به طرف دیگر رابطه، از صورت مطلق و یک جانبه، متوجه ی خویشتن کودک نیز می شود و کودک بتدریج از شکل گیری «خویشتن سلامت» در خود آگاه می شود و می آموزد که او نیز دراین رابطه سهمی دارد و بده بستان عاطفی را می آموزد و نقش فعالی در این رابطه بر عهده می گیرد.
در سه سال اول پس از تولد، «منِ» نو پای کودک گرفتار نوعی بزرگ نمایی و قادریت مطلق خیالی است و او در توهمی خیالی، نقش خود را در رابطه ی با دیگران خیلی مهم تر و جدی تر از آنی که هست می بیند. این تورم نفس یا خودشیفتگی طبیعی برای کودک تا چهار سالگی طبیعی است و نقش مهمی در فرم گیری حرمت ذات کودک دارد. ولی در رابطه ی سالم با والدین و بزرگسالانی بالغ روان، کودک می تواند وارد مرحله ی دیگری بشود که شناخت مرزهای واقع بینانه و روبرویی با قدرت های واقعی و ضعف های طبیعی است. در همین دوره است که کودک قوانین بازی مهمی بنام رابطه و رابطه گرایی را می آموزد و یاد می گیرد برای حفظ رابطه چه باید بکند و یا از انجام چکاری باید خودداری کند.
آنچه کودک در این دوره می آموزد جهیزیه ی عاطفی او برای بقیه ی عمر است. شوق برقراری رابطه، دانستن قوانین رابطه و حفظ آن، شناخت مرزهای «من» از مرزهای «غیرمن» و سرمایه گذاری برای تجربه اشتراکی که وصال عاطفی را نصیب ما می کند، پی آمد یک تجربه ی خوب ارتباطی در دوران کودکی است و اگر این تجربه بدست نیاید و یا تجربه ای نامطبوع و دردناک حاصل شود، آنوقت ترس از نزدیکی، وحشت و اضطراب در سرمایه گذاری عاطفی و دلهره از وصال عاطفی را سبب می شود که ما یا گرد رابطه سازی نگردیم و یا از نزدیکی در رابطه چنان وحشت کنیم که هر گامی به جلو را با دو گام به عقب خراب کنیم.
جالب است که یافته های روانشناسی مدرن و علمی امروز که بیشتر بر یافته های عصب شناسی رفتار استوار است، بر این باور است که گسترش و وسعت تجربیات عاطفی در انسان به شمارِ تجربیاتی که تجربه مائی، یاexperience of usness خوانده می شود بستگی دارد.
این تجربه یعنی یک رفت و برگشت عصبی-حسی-عاطفی بین دو انسان که در نتیجه سبب می شود که احساس یک طرف را طرف مقابل دریابد همانگونه که فرد اول تجربه کرده و این تجربه را به چنان روشنی و دقت به فرد منتقل کند که فرد اول احساس کند که حس او آنگونه که بود بوسیله ی فرد دوم تجربه شد و با همان شفافیت و با صداقت و صراحت به او باز گردید و لذا یک حس در یک لحظه توسط دو نفر تجربه شده و دو نفر وصال حسی-عاطفی را تجربه می کنند.
برای بدست آوردن این تجربه انسانی که جویای وصال عاطفی است باید بداند که تنها و تنها در زمانی این رفت و برگشت تجربی بدست می آید که فرد در لحظه ارتباطی از خویشتن تهی و بر دیگری متمرکز باشد.
یک قدم بر فرق خود نِه یک قدم در کوی دوست.
بهمین دلیل است که نیازهای خود شیفته و خود محور ما نمی گذارد که از خود فارغ و با دیگری واصل باشیم.
در اینجا مایلم در موازنه سازی روانشناسی و عرفان نیز چند جمله ای بنویسم. اگر روانشناسی علمی بر این اصل استوار است که تولد روانی کودک انسان ،هم زمان با تولد جسمانی او صورت نمی گیرد و پنج سال لازم است که کودک طی هزاران تجربه ی ارتباطی، استقلال و تفرد خود را تجربه کند، عرفان نیز معتقد است که «دل» تولدی دارد، کودکی دارد، بلوغی دارد، بیماری دارد و سلامتی دارد. عرفان همانگونه که روانشناسی می گوید، اگر انسان وصال عاطفی را تجربه نکند، گرفتار انواع روان رنجوری ها می گردد و بر این باور است که دل دونی و دلبستگی و فراق از نفس خویش و وصال با دیگری سبب تجربه ی عشق و دلدادگی می گردد و این تجربیات بضاعت عاطفی ما را در تجربه ی عاشقانه افزایش می دهد و فقط این کیمیاست که مِس وجود ما را تبدیل به زر می کند و ناخالصی ها را از بین می برد.
تجربه ی وصال عاطفی با عشق شهوانی و هیجانی فرق دارد. عشق هیجانی و شهوانی تحت تأثیر چند مولکول شیمیایی مغز انسان، گرفتار هیجانات تند و زود گذر است،در حالی که وصال عاطفی آن مولکول شیمیایی مغز را تولید می کند که پیوند و دلبستگی عمیق و پایدار را سبب می شود.
در پایان به شکلی خلاصه باید گفت که تجربه ی ارتباطی ما در دوران کودکی همان بنیه و استعدادی است که ما در روابط بزرگسالی بر آن تکیه می کنیم.
اگر تجربیات اولیه ی ما معیوب و عصبی و اضطرابی باشد، ما با همان تجربه وارد تجربیات دیگر می شویم مگر اینکه:
1- در یک روان درمانی و روانکاوی درست و کارآ، تجربه ای تازه از رابطه بدست بیاوریم و بیم و هراس و بدآموزی ما تصیح گردد.
2- اگر روان درمانی گزینش ما نیست، حداقل خدا کند که شانسی بیاوریم و با انسانی بالغ تر از خود و سلامت تر از خود برخورد کنیم که در روبروئی با ما، پخته تر از خود ما عمل کنند و ما به این طریق یادگیری شیوه های بهتری در برقراری ارتباط را بیآموزیم.
حداقل کاری که انسان آگاه امروزی باید در حق خود دریغ نکند، یادگیری و آموزش دانستنی های لازم در بهداشت و سلامت روان است.
دوست داشتن و دل بستن امری است بسیار بالغ و ویژه ی انسان های سلامت، در غیر این صورت، حسرت در دل است و ناتوانی در عمل.
در نوشتار ماه آینده به نقش بلوغ عاطفی در گزینش همسر و زوج مناسب اشاره می کنم و معیارهای انسان بالغ را در مراحل جفت جویی مطرح خواهیم کرد.
مقدمه:
در نوشتار ماه قبل گفتیم که کودکانی که رابطه ی امن، فراهم، گرم و مهربانانه را در دو سال اول زندگی خود تجربه می کنند، مشتاق نزدیکی و صمیمت با دیگران هستند. بر عکس کودکانی که تجربه اولیه شان توأم با بیم و هراس است، اگر چه به دلیل ضرورت های جنسی، جفت جویی می کنند، اما روابط سالم و گزینش جور و مناسب را نمی شناسند و نیازهای عصبی، آن ها را به سمت دیگران می کشاند.
در این بخش می خواهیم به زیر بنای روانی این مسئله بپردازیم.
بارها گفته و نوشته ام که تولد روانی انسان همراه با حیات جسمانی او آغاز نمی شود. بلکه پنج سال طول می کشد که استقلال روانی-عاطفی کودک شکل پذیرد و این پنج سال مراحل مختلف و پیچیده ای را شامل می شود که خانم «مارگریت مالِر» در دو جلد کتاب «تولد روانی انسان» مفصل به توضیح آن پرداخته است.
چکیده ی مطالب خانم «مالِر» به درک ما از زیر بنای روانی-عاطفی سالم کمک بسیار می کند. خانم «مالِر» می گوید: یک ماه اول عمر کودک، دوره ی «من جهانی» است که او «اُتیسم» می نامد. در این دوره کودک فاصله و درکی از جدایی خود از هستی و کثرت جهان بیرون ندارد. کودک غرق در دنیای خود و متأثر از تمناهای فیزیکی و نیازهای بیولوژیک خویش است. رشد عصبی کودک در حدود یک ماهگی، او را بسمت مرحله دوم زیست روانی می کشاند و کودک وارد مرحله ای می شود بنام «همزیگری» یا «هم بودی»- در این دوره کودک و مادر در یک غلاف عاطفی مشترک قرار دارند و نمونه ی ضرب المثل معروف یک روح در دو قالب است یعنی کودک و مادر مثل دانه ی گندمی که با یک شیار ازوسط دو نیمه می شود، جدایی و «دو بودی» خود را تجربه می کنند. در این دوره است که کودک می ماند و جهانی از نیازمندی و ناتوانی و نیمه قدرتمند او یعنی مادر که از او فاصله پیدا می کند. در این دوره، برای اولین بار کودک یعنی «من» از مادر یعنی «غیرمن»، فاصله می گیرد و چیزی که من و غیر من را بهم وصل میکند، یعنی رابطه یا Relationship متولد می شود.
گویی در ذهن کودک ریسمانی او را به مادر وصل می کند و او برای برآوردن تمامی نیازهای خود از این ریسمان باید عبور کند و برای داشتن جسارت کافی در عبور از این پُل ارتباطی، پُل باید چند خصوصیت و ویژگی داشته باشد.
• اول پل باید محکم و اعتماد برانگیز باشد.
• تداوم و یکنواختی داشته باشد.
•برای کودک قابل پیش بینی باشد.
•کودک را مأیوس نکند.
•کودک را گرفتار تنش های ناگهانی و دلهره آور نکند.
• حمایت، گرمی، مهربانی، پذیرش و شوق مادر در انتهای این پل منتظر کودک باشد.
پس از عبور اَمن از این پل و دریافت زوج عاطفی مطبوع و مطلوب یعنی مادری با ویژگی های مثبت مادری، کودک یک تجربه ی موفقیت آمیز از رفتن بسوی دیگری را در قُلک عاطفی خود پس انداز می کند و بر رغبت او در سیر و عبور مکرر افزوده می شود.
وقتی کودک مکرراً از این پل عبور کرد و پیوسته طعم خوش با دیگری بودن را چشید و بقول «Bodlbi » رابطه و دلبستگی اَمن را تجربه کرد، آنوقت وارد مرحله ی دیگری از رشد و بلوغ عاطفی می شود و آن تجربه ی استقلال و تفرد خویشتن است.
منظور از تجربه ی استقلال و تفرد چیست؟
وقتی کودک رابطه ی امن را تجربه کرد، بتدریج اتکاء او به طرف دیگر رابطه، از صورت مطلق و یک جانبه، متوجه ی خویشتن کودک نیز می شود و کودک بتدریج از شکل گیری «خویشتن سلامت» در خود آگاه می شود و می آموزد که او نیز دراین رابطه سهمی دارد و بده بستان عاطفی را می آموزد و نقش فعالی در این رابطه بر عهده می گیرد.
در سه سال اول پس از تولد، «منِ» نو پای کودک گرفتار نوعی بزرگ نمایی و قادریت مطلق خیالی است و او در توهمی خیالی، نقش خود را در رابطه ی با دیگران خیلی مهم تر و جدی تر از آنی که هست می بیند. این تورم نفس یا خودشیفتگی طبیعی برای کودک تا چهار سالگی طبیعی است و نقش مهمی در فرم گیری حرمت ذات کودک دارد. ولی در رابطه ی سالم با والدین و بزرگسالانی بالغ روان، کودک می تواند وارد مرحله ی دیگری بشود که شناخت مرزهای واقع بینانه و روبرویی با قدرت های واقعی و ضعف های طبیعی است. در همین دوره است که کودک قوانین بازی مهمی بنام رابطه و رابطه گرایی را می آموزد و یاد می گیرد برای حفظ رابطه چه باید بکند و یا از انجام چکاری باید خودداری کند.
آنچه کودک در این دوره می آموزد جهیزیه ی عاطفی او برای بقیه ی عمر است. شوق برقراری رابطه، دانستن قوانین رابطه و حفظ آن، شناخت مرزهای «من» از مرزهای «غیرمن» و سرمایه گذاری برای تجربه اشتراکی که وصال عاطفی را نصیب ما می کند، پی آمد یک تجربه ی خوب ارتباطی در دوران کودکی است و اگر این تجربه بدست نیاید و یا تجربه ای نامطبوع و دردناک حاصل شود، آنوقت ترس از نزدیکی، وحشت و اضطراب در سرمایه گذاری عاطفی و دلهره از وصال عاطفی را سبب می شود که ما یا گرد رابطه سازی نگردیم و یا از نزدیکی در رابطه چنان وحشت کنیم که هر گامی به جلو را با دو گام به عقب خراب کنیم.
جالب است که یافته های روانشناسی مدرن و علمی امروز که بیشتر بر یافته های عصب شناسی رفتار استوار است، بر این باور است که گسترش و وسعت تجربیات عاطفی در انسان به شمارِ تجربیاتی که تجربه مائی، یاexperience of usness خوانده می شود بستگی دارد.
این تجربه یعنی یک رفت و برگشت عصبی-حسی-عاطفی بین دو انسان که در نتیجه سبب می شود که احساس یک طرف را طرف مقابل دریابد همانگونه که فرد اول تجربه کرده و این تجربه را به چنان روشنی و دقت به فرد منتقل کند که فرد اول احساس کند که حس او آنگونه که بود بوسیله ی فرد دوم تجربه شد و با همان شفافیت و با صداقت و صراحت به او باز گردید و لذا یک حس در یک لحظه توسط دو نفر تجربه شده و دو نفر وصال حسی-عاطفی را تجربه می کنند.
برای بدست آوردن این تجربه انسانی که جویای وصال عاطفی است باید بداند که تنها و تنها در زمانی این رفت و برگشت تجربی بدست می آید که فرد در لحظه ارتباطی از خویشتن تهی و بر دیگری متمرکز باشد.
یک قدم بر فرق خود نِه یک قدم در کوی دوست.
بهمین دلیل است که نیازهای خود شیفته و خود محور ما نمی گذارد که از خود فارغ و با دیگری واصل باشیم.
در اینجا مایلم در موازنه سازی روانشناسی و عرفان نیز چند جمله ای بنویسم. اگر روانشناسی علمی بر این اصل استوار است که تولد روانی کودک انسان ،هم زمان با تولد جسمانی او صورت نمی گیرد و پنج سال لازم است که کودک طی هزاران تجربه ی ارتباطی، استقلال و تفرد خود را تجربه کند، عرفان نیز معتقد است که «دل» تولدی دارد، کودکی دارد، بلوغی دارد، بیماری دارد و سلامتی دارد. عرفان همانگونه که روانشناسی می گوید، اگر انسان وصال عاطفی را تجربه نکند، گرفتار انواع روان رنجوری ها می گردد و بر این باور است که دل دونی و دلبستگی و فراق از نفس خویش و وصال با دیگری سبب تجربه ی عشق و دلدادگی می گردد و این تجربیات بضاعت عاطفی ما را در تجربه ی عاشقانه افزایش می دهد و فقط این کیمیاست که مِس وجود ما را تبدیل به زر می کند و ناخالصی ها را از بین می برد.
تجربه ی وصال عاطفی با عشق شهوانی و هیجانی فرق دارد. عشق هیجانی و شهوانی تحت تأثیر چند مولکول شیمیایی مغز انسان، گرفتار هیجانات تند و زود گذر است،در حالی که وصال عاطفی آن مولکول شیمیایی مغز را تولید می کند که پیوند و دلبستگی عمیق و پایدار را سبب می شود.
در پایان به شکلی خلاصه باید گفت که تجربه ی ارتباطی ما در دوران کودکی همان بنیه و استعدادی است که ما در روابط بزرگسالی بر آن تکیه می کنیم.
اگر تجربیات اولیه ی ما معیوب و عصبی و اضطرابی باشد، ما با همان تجربه وارد تجربیات دیگر می شویم مگر اینکه:
1- در یک روان درمانی و روانکاوی درست و کارآ، تجربه ای تازه از رابطه بدست بیاوریم و بیم و هراس و بدآموزی ما تصیح گردد.
2- اگر روان درمانی گزینش ما نیست، حداقل خدا کند که شانسی بیاوریم و با انسانی بالغ تر از خود و سلامت تر از خود برخورد کنیم که در روبروئی با ما، پخته تر از خود ما عمل کنند و ما به این طریق یادگیری شیوه های بهتری در برقراری ارتباط را بیآموزیم.
حداقل کاری که انسان آگاه امروزی باید در حق خود دریغ نکند، یادگیری و آموزش دانستنی های لازم در بهداشت و سلامت روان است.
دوست داشتن و دل بستن امری است بسیار بالغ و ویژه ی انسان های سلامت، در غیر این صورت، حسرت در دل است و ناتوانی در عمل.
در نوشتار ماه آینده به نقش بلوغ عاطفی در گزینش همسر و زوج مناسب اشاره می کنم و معیارهای انسان بالغ را در مراحل جفت جویی مطرح خواهیم کرد.
متون روانکاوی تا کنون هیتلر را با برچسب هایی چون: مجنون پارانوئید، کودکی «سادیست» و دیگر آزار، ترسوئی پنهان در پشت توّهم شجاعت، برده ای روان نژند در چنگ وسوسه های دیگرآزاری، خود شیفته ای در چنگ حقارت نفس و بالاخره روان پریشی ضد اجتماعی و تشنه ی خون، معرفی کرده اند.
اگر چه این برچسب ها ابعادی از وجود آدلف هیتلر را مشخص می کند، ولی متأسفانه هیتلر و بسیاری از نژاد پرستان هر عصر و زمان، چیزی هستند بیشتر و فراتر از این برچسب ها و میدان و شدت آسیب و گزند آن ها به دیگران بسته به میزان قدرتی است که به دست می آورند. گاه یک کلام و جمله ی آزاد دهنده، نقش این تخلیه ی درونی را بازی می کند و گاه به آتش کشیدن یک قاره و سوزاندن میلیون ها می انجامد.
شناخت این ویژگی «فراتر» از برچسب های روانکاوی، هدف این مقاله است و گامی بسیار کوچک در راه شناخت این جغد شوم که هر زمان بر بام خانه ی قومی، ملتی و یا نژادی می نشیند و خانواده ی بشری را در اندوهی تازه فرو می برد.
بگذارید با یک تصویر سازی شما را به خاستگاه اولیه قدرت ها و ضعف های نیمه ی خودآگاه و ناخودآگاه انسان ببرم، و با هم مروری داشته باشیم از آنچه «تولد روانی انسان» نامیده می شود. تولدی که همزمان با تولد جسمانی ما نیست و طی پنج سال اول عمر و درگذر از مراحل مختلف رشد روانی صورت می گیرد.
کودک انسان در آغاز تولد، مانند مسافری است که با هواپیما در فرودگاه ناشناسی وارد می شود. نه سرزمینی را که بر آن فرود آمده می شناسد، نه زبان مردمش را می داند و نه علامت و نشانه ای آشنا می بیند. هواپیما برابر تونل فرود قرار می گیرد و این تنها مسافر از تونل عبور کرده به سالن فرودگاه می رسد. علاوه بر تمام ابهامات موجود، حتی فضای فرودگاه و سالن فرود را ابر و مِه ابهام که چشم باز مسافر را همتای چشم بسته ناتوان می کند، فرا گرفته است. کودک برای راه بردن به راز این سرزمین ناشناخته، تمام انرژی جسمی و روانی خود را بکار می گیرد و بیشتر از هر زمان دیگر در طول عمر «پیش رو»، یکپارچه توجه می شود که شاید وضعیت خود را بتواند ارزیابی کند.
پس از حدود پنج شش ماه بتدریج ابرها و مِه ناشناسی در سالن ورود فروکش می کند و مسافر یک «منِ بیرون از من» را که تنها مستقبل او در این فرودگاه است می بیند. «این منِ بیرون از من » اهمیت فوق العاده ای در زندگی مسافر تازهِ وارد دارد.
این اوست که باید نیازهای مسافر را فراهم کند. نیازهای مادی و جسمی و امنیتی و هم نیازهای رو به افزایش روانی او را. از طرف دیگر، واکنش های این «منِ بیرون از من»، همان اولین آینه ای است که اولین تصویرهای مسافر از «خویشتن» در آن نقش می بندد اگر این آینه یا «منِ بیرون از من»، با لبخند و گل و تابلوی خوش آمد و آغوش باز به استقبال آمده باشد، اولین «سکه ی طلای» پذیرش در قلک خالی «خودپذیری» کودک انداخته می شود. این«منِ بیرون از من» را بگذارید مادر به نمامیم یا کسی که نقش مادر را برای کودک ایفا میکند.
کودک در این سالن ورود به حیات روانی، بتدریج متوجه جدایی خود از مادر می شود. چیزی که در درون هواپیما از آن بی خبر بود، زیرا اولاً یک ماهی در حالت بی خبری «من جهانی» یا «خود شیفتگی» مطلق بسر می برد و بعد از آن هم دوره ای از «همبودی» و همزیگری با مادر را تجربه می کرد. لذا این گشایش چشم سوم یا «تولد دل» یا «جدایی روانی» کودک از مادر در این فرودگاه و سالنی که مسافر «ورود روانی» خود را تجربه می کند اتفاق می افتد.
بهر حال تجربه ی این «دو بودی» با مادر تجربه هولناکی است، زیرا کودک خود را ضعیف و ناتوان از بر آوردن اولین نیازهای خود و مادر را «قادر مطلق» یا آن ایده ال قدرتمند می بیند که حیات و مرگش در دست اوست.
مادر، این «قادر مطلق»، در چشم تازه به دنیا گشوده ی کودک در رفتار و حرکاتش طی هزاران بده بستان روزمره با کودک، یا این پیام را به کودک می دهد که او آنقدر عزیز و مهم و دوست داشتنی است که در رأس برنامه ها و الویت های مادر قرار دارد و مادر با حساسیت کامل، حضور دائمی، قدرت تمام و آرامش و بردباری در خدمت و کمر بسته ی اوست و یا بر عکس به دلائلی، مانند گرفتاری و اشتغال بی اندازه - عدم حساسیت کافی - نداشتن کیفیت پرستاری و پرورش - بیماری جسمی- بیماری روانی و افسردگی - اعتیاد- خشونت و اختلاف زناشویی- مشکلات اقتصادی فشار و شدت حوادث بیرونی و اجتماعی مثل جنگ و ترور و وحشت، یا در نهایت عدم آمادگی مادر برای تولد و مراقبت از یک کودک، پیامی که به مسافر تازه وارد می دهد این است که احتمال رهایی به حال خویشتن و وانهادن در سختی و نیازمندی و وحشت، در این فرودگاه و سرزمینی که وارد آن شده ای هست.
اینکه کودک و مسافر تازه وارد ما کدام یک از این دو پیام را دریافت می کند، اثری قدرتمند و پایا در هیأت روانی او در بقیه عمر خواهد داشت.
اگر چه نویسنده این سطور جزء آن دسته از روانشناسان مثبت اندیش است که هرگز قدرت انتخاب آزاد و واکنش به جهان و آنچه در آن هست را از انسان نمی گیرد، ولی از اثر بسیار مهم این پیام اولیه هم غافل نیست.
«کوهات»Kohut در سال های (1984-1977-1971) به این عامل مهم این گونه اشاره می کند:
افرادی که در بزرگی از انواع اختلالات شخصیتی بخصوص از نوع «خود شیفتگی» رنج می برند کسانی هستند که در این مرحله از زندگی روانی خود دچار «وقفه» و «ایست روانی» شده اند. مرحله ای که کودک انتظار و نیاز حیاتی دارد که دو بخش موجود«درونی اش»، یعنی آن بخشی که کودک آنرا دوست ندارد، زیرا که آبشخور ترس و اضطراب و ناتوانی و احتیاج است، با نیمه دیگر او که شجاع است و شور حیات دارد و تازه نفس است و با شادمانی، لحظه های زندگی را تجربه می کند و مادر را بسمت خود می کشاند و صداهای جدید در خود کشف می کند و خلاصه اولین رقص خود را در دنیا و با مادر آغاز می کند، نوعی پیوند و یکپارچگی را تجربه کند، (Cohesive Self).
این پیوند و یکپارچگی فقط وقتی اتفاق می افتد که کودک تصویری مطلوب، مقبول، دوست داشتنی و ارزشمند، از خود را در آینه اعمال و صورت و نگاه مادر مشاهد کند و هسته ی حرمت ذات او در مزرعه ی عشق و اعتماد و امنیت کاشته گردد. وقتی کودک این پیام را دریافت نمی کند، هیأت روانی او به سمت چند پارچگی خویشتن کشیده می شود. (Fragmentations of the self)
مهمترین تجربه ی Self یا «خویشتن» کودک، تجربه ی او به «موجود خوب» و «موجود بد» و یا «مقبول» یا «غیرمقبول» است.
«کوهات» عدم هم حسّی یا قدرت درک احساسات کودک بوسیله ی والدین را خاستگاه اولیه این مشکل بزرگ روانی می داند. و من آنرا میراث شومی می خوانم که ما نخواسته و ندانسته به فرزندان خود منتقل می کنیم. چیزی که مبنای بسیاری از مصیبت های تاریخی است. (عدم حساسیت به احساسات و نیازهای دیگران). کودک در میان تمام نیازهای روانی که نام بردیم از جمله نیاز به امنیت و عشق و اعتماد و... یک نیاز مهم دیگری را هم فریاد می کند وآن فریاد ناشنیده ی کودک انسان برای نمایش و خود نمایی، به امید دریافت توجه و تحسین است که البته این نیاز در مراحل مختلف رشد و تحول روانی کودک به اشکال مختلف ظاهر می شود.
مادر و پدری که این نیاز را جدی می گیرند و با کودک خود وارد یک بازی جدی و بده بستان «دو قلو مآبانه» می شوند و گاه قدرت های خود را با مهارت به کودکی که مشتاق نمایش و بزرگ نمایی است قرض می دهند که کودک آنرا از آن خود تصور می کند، نیاز دیگر کودک که احتیاج دارد مادر و پدری ایده آل و قادر مطلق داشته باشد را برآورده می نمایند.
وقتی این «ایده آل» و این «قادر مطلق» و این «خدای » زمینی کودک او را پسندید و پذیرفت و تحسین کرد، بتدرج قلّک خالی ارزشمند کودک با سکه های طلا پُر می شود و دیگر در دروه های بعدی زندگی هر کسی که زباله و بی بهایی را بخواهد به خورد این قلُک بدهد، در آن فرو نخواهد رفت و خود بخود سر ریز می شود و از بین میرود، بدون اینکه درونی هیأت روانی کودک گردد.
اما اگر به این نیاز مهم کودک پاسخی داده نشد و کودک به یکپارچگی نرسید، اولاً برای بقیه عمر گرفتار احساسات انتقالی این دوره، یعنی دوره ی نیازمندی به آینه گونگی مثبت - ایده آل ساز ی و بت طلبی و یافتن جفت دوقلوی خود است. و در ثانی، خواسته و نخواسته از درون هم گاهی «خود خوب و ایدهآل» و «گاهی بد و دوست نداشتنی» می شود و هم طی یک واکنش روانی بیرونی سازی و با بکار گیری از مکانیسم دفاعی تعکیس یا فرافکنی این احساسات خوب و بد را به دیگران انتقال می کند.
در طول زندگی، تا بهنگام مرگ، ما پیوسته به موجودی بیرون از خود که ما را ارزشمند و دوست داشتنی بداند نیازمندیم. کسی که این نیاز را در کودکی از مادر و پدر دریافت کرده باشد، به شکل بالغ تر و دو سویه تر بدنبال این موجود می گردد و کسی که از دریافت آن در کودکی محروم باشد، حتی در بزرگی به دنبال این موجود می گردد که یکطرفه و بی قید و شرط و بدون توجه به آنچه در مقابل دریافت می کند، در اختیار و خدمت این بزرگسال «کودک روان» قرار گیرد. چون انسان ها از روابط خود، برخورداری دو جانبه را طلب می کنند، «بزرگسال کودک روان» ما، پیوسته با یأس مواجه می شود زیرا او احتیاج دارد کسی را بیابد تا او را ایده آل سازی کند. قادر مطلقی که قدرت حفظ و حراست او را داشته باشد. پس از چند تجربه ی یأس آور فرد یا خود را از دیگران منزوی می کند، یا به خشونت با محیط بر می خیزد و نوعی برتری طلبی که فعل وارونه ی حقارت درونی اوست را نشان می دهد و یا در پشت ایده آل های ذهنی، مانند ناسیونالیسم که مادر ایده آل های ذهنی، را در قِلّت گرائی، مذهب که مادر ایده آلی را خالق هستی و یا نژاد و قومیت، بدنبال امنیت درونی می گردد.
مادرش وطن او را می ستاید، بخصوص وقتی که او فرزند خلف باشد و در راهش جان فشانی کند. دین اش، به او پناه می دهد و به او هویت یکپارچه و قدرتمند می بخشد، بخصوص اگر دستوراتش را گردن بنهد و نژادش برتری او را و ارزشمندی اش را به ثبت می رساند. نیمه ی بَد من، از آنِ کسی می شود که «غیر من» است. نفرت درونی به بیرون فرافکنی مبدل می گردد و تضاد به صورتی موقت حل می شود. آنچه و آن کس که همانند من است خوب و «غیرمن» بد می گردد.
و به این ترتیب روانشناسی نژاد پرستی و نفرت به دلیل تفاوت های جنسی، دینی، ملّی، قومی و حتی گروهی شکل می گیرد. فرد، آن «بَدی» را که در درون خانه ی دل توان روبرویی با آن را نداشت، بیرونی می کند و با تمام قوا به مبارزه و تخریب آن می پردازد.
ظاهراً هیتلر و مردم آلمان، قوم یهود را به علّت ادعایشان به «قوم برگزیده ی خداوند بودن»، بَد و لایق نابودی می دانستند، در حالی که هیتلر خود درباره ی آریایی ها می گوید: «ما بر عکس یهودیان که چهره ای تاریک، یا قامتی کوتاه و موی بسیار بر تن و بوی بدِ بدن و چشمانی بی حالت و بی نور و پشتی خمیده دارند، مردمی هستیم با قامتی افراشته، قدی بلند، سینه ای فراخ، پوستی روشن، چشمانی درخشان و نافذ، سختکوش و خلاق و برای همین ما نژاد «برتریم». نژاد آریا، بر ترین نژاد هاست». خواندن همین چند سطر نشان می دهد که چگونه حقارت درونی را بیرونی می کنیم و به روانشناسی نفرت و نژاد پرستی میدان می دهیم. آنچه درون خود ماست، در دیگران می بینیم و با آن به ستیز بر می خیزیم.
باید به این نکته اشاره کنم که ما وطن پرستی از نوع سالم، دین داری از نوع سالم و ملّی گرایی از نوع سالم نیز داریم. بهترین نشانه ی سلامت این احساسات، میزان دیگر پذیری است و حق متقابل برای «غیرخودی» قائل شدن و به دیگر اندیش، با صمیمیت و نه ریا، حق حیات دادن. درون گرایی های قومی یک انعطاف ناپذیری و تعصب تدافعی است و در برابرش پولورالیسم و نسبی گرائی سلامت که فقط از ویژگی های انسان خوب رشد کرده است، قرار دارد. از این روست که می توان گفت تعصب، انحصارگری، جزم اندیشی دیگر ستیزی، به هر نام و به هر شکل، و گسترش و اشاعه ی افکار قومی و نژادی از ویژگی های روانِ تجاوز دیده است و هرقدر که نیرو صرف آن کنی ثمری شیرین نمی بخشد، بلکه خشونت و نفرت درونی را اضافه می کند.
فقط انسان بالغ، فقط انسان سلامت می تواند آنچنان دیگر پذیر و تنوع پذیر باشد که بگوید:
شش جهت است این وطن
قبله در او یکی مجوی
بی وطنی است قبله گه
در عدم آشیانه کن.
اگر چه این برچسب ها ابعادی از وجود آدلف هیتلر را مشخص می کند، ولی متأسفانه هیتلر و بسیاری از نژاد پرستان هر عصر و زمان، چیزی هستند بیشتر و فراتر از این برچسب ها و میدان و شدت آسیب و گزند آن ها به دیگران بسته به میزان قدرتی است که به دست می آورند. گاه یک کلام و جمله ی آزاد دهنده، نقش این تخلیه ی درونی را بازی می کند و گاه به آتش کشیدن یک قاره و سوزاندن میلیون ها می انجامد.
شناخت این ویژگی «فراتر» از برچسب های روانکاوی، هدف این مقاله است و گامی بسیار کوچک در راه شناخت این جغد شوم که هر زمان بر بام خانه ی قومی، ملتی و یا نژادی می نشیند و خانواده ی بشری را در اندوهی تازه فرو می برد.
بگذارید با یک تصویر سازی شما را به خاستگاه اولیه قدرت ها و ضعف های نیمه ی خودآگاه و ناخودآگاه انسان ببرم، و با هم مروری داشته باشیم از آنچه «تولد روانی انسان» نامیده می شود. تولدی که همزمان با تولد جسمانی ما نیست و طی پنج سال اول عمر و درگذر از مراحل مختلف رشد روانی صورت می گیرد.
کودک انسان در آغاز تولد، مانند مسافری است که با هواپیما در فرودگاه ناشناسی وارد می شود. نه سرزمینی را که بر آن فرود آمده می شناسد، نه زبان مردمش را می داند و نه علامت و نشانه ای آشنا می بیند. هواپیما برابر تونل فرود قرار می گیرد و این تنها مسافر از تونل عبور کرده به سالن فرودگاه می رسد. علاوه بر تمام ابهامات موجود، حتی فضای فرودگاه و سالن فرود را ابر و مِه ابهام که چشم باز مسافر را همتای چشم بسته ناتوان می کند، فرا گرفته است. کودک برای راه بردن به راز این سرزمین ناشناخته، تمام انرژی جسمی و روانی خود را بکار می گیرد و بیشتر از هر زمان دیگر در طول عمر «پیش رو»، یکپارچه توجه می شود که شاید وضعیت خود را بتواند ارزیابی کند.
پس از حدود پنج شش ماه بتدریج ابرها و مِه ناشناسی در سالن ورود فروکش می کند و مسافر یک «منِ بیرون از من» را که تنها مستقبل او در این فرودگاه است می بیند. «این منِ بیرون از من » اهمیت فوق العاده ای در زندگی مسافر تازهِ وارد دارد.
این اوست که باید نیازهای مسافر را فراهم کند. نیازهای مادی و جسمی و امنیتی و هم نیازهای رو به افزایش روانی او را. از طرف دیگر، واکنش های این «منِ بیرون از من»، همان اولین آینه ای است که اولین تصویرهای مسافر از «خویشتن» در آن نقش می بندد اگر این آینه یا «منِ بیرون از من»، با لبخند و گل و تابلوی خوش آمد و آغوش باز به استقبال آمده باشد، اولین «سکه ی طلای» پذیرش در قلک خالی «خودپذیری» کودک انداخته می شود. این«منِ بیرون از من» را بگذارید مادر به نمامیم یا کسی که نقش مادر را برای کودک ایفا میکند.
کودک در این سالن ورود به حیات روانی، بتدریج متوجه جدایی خود از مادر می شود. چیزی که در درون هواپیما از آن بی خبر بود، زیرا اولاً یک ماهی در حالت بی خبری «من جهانی» یا «خود شیفتگی» مطلق بسر می برد و بعد از آن هم دوره ای از «همبودی» و همزیگری با مادر را تجربه می کرد. لذا این گشایش چشم سوم یا «تولد دل» یا «جدایی روانی» کودک از مادر در این فرودگاه و سالنی که مسافر «ورود روانی» خود را تجربه می کند اتفاق می افتد.
بهر حال تجربه ی این «دو بودی» با مادر تجربه هولناکی است، زیرا کودک خود را ضعیف و ناتوان از بر آوردن اولین نیازهای خود و مادر را «قادر مطلق» یا آن ایده ال قدرتمند می بیند که حیات و مرگش در دست اوست.
مادر، این «قادر مطلق»، در چشم تازه به دنیا گشوده ی کودک در رفتار و حرکاتش طی هزاران بده بستان روزمره با کودک، یا این پیام را به کودک می دهد که او آنقدر عزیز و مهم و دوست داشتنی است که در رأس برنامه ها و الویت های مادر قرار دارد و مادر با حساسیت کامل، حضور دائمی، قدرت تمام و آرامش و بردباری در خدمت و کمر بسته ی اوست و یا بر عکس به دلائلی، مانند گرفتاری و اشتغال بی اندازه - عدم حساسیت کافی - نداشتن کیفیت پرستاری و پرورش - بیماری جسمی- بیماری روانی و افسردگی - اعتیاد- خشونت و اختلاف زناشویی- مشکلات اقتصادی فشار و شدت حوادث بیرونی و اجتماعی مثل جنگ و ترور و وحشت، یا در نهایت عدم آمادگی مادر برای تولد و مراقبت از یک کودک، پیامی که به مسافر تازه وارد می دهد این است که احتمال رهایی به حال خویشتن و وانهادن در سختی و نیازمندی و وحشت، در این فرودگاه و سرزمینی که وارد آن شده ای هست.
اینکه کودک و مسافر تازه وارد ما کدام یک از این دو پیام را دریافت می کند، اثری قدرتمند و پایا در هیأت روانی او در بقیه عمر خواهد داشت.
اگر چه نویسنده این سطور جزء آن دسته از روانشناسان مثبت اندیش است که هرگز قدرت انتخاب آزاد و واکنش به جهان و آنچه در آن هست را از انسان نمی گیرد، ولی از اثر بسیار مهم این پیام اولیه هم غافل نیست.
«کوهات»Kohut در سال های (1984-1977-1971) به این عامل مهم این گونه اشاره می کند:
افرادی که در بزرگی از انواع اختلالات شخصیتی بخصوص از نوع «خود شیفتگی» رنج می برند کسانی هستند که در این مرحله از زندگی روانی خود دچار «وقفه» و «ایست روانی» شده اند. مرحله ای که کودک انتظار و نیاز حیاتی دارد که دو بخش موجود«درونی اش»، یعنی آن بخشی که کودک آنرا دوست ندارد، زیرا که آبشخور ترس و اضطراب و ناتوانی و احتیاج است، با نیمه دیگر او که شجاع است و شور حیات دارد و تازه نفس است و با شادمانی، لحظه های زندگی را تجربه می کند و مادر را بسمت خود می کشاند و صداهای جدید در خود کشف می کند و خلاصه اولین رقص خود را در دنیا و با مادر آغاز می کند، نوعی پیوند و یکپارچگی را تجربه کند، (Cohesive Self).
این پیوند و یکپارچگی فقط وقتی اتفاق می افتد که کودک تصویری مطلوب، مقبول، دوست داشتنی و ارزشمند، از خود را در آینه اعمال و صورت و نگاه مادر مشاهد کند و هسته ی حرمت ذات او در مزرعه ی عشق و اعتماد و امنیت کاشته گردد. وقتی کودک این پیام را دریافت نمی کند، هیأت روانی او به سمت چند پارچگی خویشتن کشیده می شود. (Fragmentations of the self)
مهمترین تجربه ی Self یا «خویشتن» کودک، تجربه ی او به «موجود خوب» و «موجود بد» و یا «مقبول» یا «غیرمقبول» است.
«کوهات» عدم هم حسّی یا قدرت درک احساسات کودک بوسیله ی والدین را خاستگاه اولیه این مشکل بزرگ روانی می داند. و من آنرا میراث شومی می خوانم که ما نخواسته و ندانسته به فرزندان خود منتقل می کنیم. چیزی که مبنای بسیاری از مصیبت های تاریخی است. (عدم حساسیت به احساسات و نیازهای دیگران). کودک در میان تمام نیازهای روانی که نام بردیم از جمله نیاز به امنیت و عشق و اعتماد و... یک نیاز مهم دیگری را هم فریاد می کند وآن فریاد ناشنیده ی کودک انسان برای نمایش و خود نمایی، به امید دریافت توجه و تحسین است که البته این نیاز در مراحل مختلف رشد و تحول روانی کودک به اشکال مختلف ظاهر می شود.
مادر و پدری که این نیاز را جدی می گیرند و با کودک خود وارد یک بازی جدی و بده بستان «دو قلو مآبانه» می شوند و گاه قدرت های خود را با مهارت به کودکی که مشتاق نمایش و بزرگ نمایی است قرض می دهند که کودک آنرا از آن خود تصور می کند، نیاز دیگر کودک که احتیاج دارد مادر و پدری ایده آل و قادر مطلق داشته باشد را برآورده می نمایند.
وقتی این «ایده آل» و این «قادر مطلق» و این «خدای » زمینی کودک او را پسندید و پذیرفت و تحسین کرد، بتدرج قلّک خالی ارزشمند کودک با سکه های طلا پُر می شود و دیگر در دروه های بعدی زندگی هر کسی که زباله و بی بهایی را بخواهد به خورد این قلُک بدهد، در آن فرو نخواهد رفت و خود بخود سر ریز می شود و از بین میرود، بدون اینکه درونی هیأت روانی کودک گردد.
اما اگر به این نیاز مهم کودک پاسخی داده نشد و کودک به یکپارچگی نرسید، اولاً برای بقیه عمر گرفتار احساسات انتقالی این دوره، یعنی دوره ی نیازمندی به آینه گونگی مثبت - ایده آل ساز ی و بت طلبی و یافتن جفت دوقلوی خود است. و در ثانی، خواسته و نخواسته از درون هم گاهی «خود خوب و ایدهآل» و «گاهی بد و دوست نداشتنی» می شود و هم طی یک واکنش روانی بیرونی سازی و با بکار گیری از مکانیسم دفاعی تعکیس یا فرافکنی این احساسات خوب و بد را به دیگران انتقال می کند.
در طول زندگی، تا بهنگام مرگ، ما پیوسته به موجودی بیرون از خود که ما را ارزشمند و دوست داشتنی بداند نیازمندیم. کسی که این نیاز را در کودکی از مادر و پدر دریافت کرده باشد، به شکل بالغ تر و دو سویه تر بدنبال این موجود می گردد و کسی که از دریافت آن در کودکی محروم باشد، حتی در بزرگی به دنبال این موجود می گردد که یکطرفه و بی قید و شرط و بدون توجه به آنچه در مقابل دریافت می کند، در اختیار و خدمت این بزرگسال «کودک روان» قرار گیرد. چون انسان ها از روابط خود، برخورداری دو جانبه را طلب می کنند، «بزرگسال کودک روان» ما، پیوسته با یأس مواجه می شود زیرا او احتیاج دارد کسی را بیابد تا او را ایده آل سازی کند. قادر مطلقی که قدرت حفظ و حراست او را داشته باشد. پس از چند تجربه ی یأس آور فرد یا خود را از دیگران منزوی می کند، یا به خشونت با محیط بر می خیزد و نوعی برتری طلبی که فعل وارونه ی حقارت درونی اوست را نشان می دهد و یا در پشت ایده آل های ذهنی، مانند ناسیونالیسم که مادر ایده آل های ذهنی، را در قِلّت گرائی، مذهب که مادر ایده آلی را خالق هستی و یا نژاد و قومیت، بدنبال امنیت درونی می گردد.
مادرش وطن او را می ستاید، بخصوص وقتی که او فرزند خلف باشد و در راهش جان فشانی کند. دین اش، به او پناه می دهد و به او هویت یکپارچه و قدرتمند می بخشد، بخصوص اگر دستوراتش را گردن بنهد و نژادش برتری او را و ارزشمندی اش را به ثبت می رساند. نیمه ی بَد من، از آنِ کسی می شود که «غیر من» است. نفرت درونی به بیرون فرافکنی مبدل می گردد و تضاد به صورتی موقت حل می شود. آنچه و آن کس که همانند من است خوب و «غیرمن» بد می گردد.
و به این ترتیب روانشناسی نژاد پرستی و نفرت به دلیل تفاوت های جنسی، دینی، ملّی، قومی و حتی گروهی شکل می گیرد. فرد، آن «بَدی» را که در درون خانه ی دل توان روبرویی با آن را نداشت، بیرونی می کند و با تمام قوا به مبارزه و تخریب آن می پردازد.
ظاهراً هیتلر و مردم آلمان، قوم یهود را به علّت ادعایشان به «قوم برگزیده ی خداوند بودن»، بَد و لایق نابودی می دانستند، در حالی که هیتلر خود درباره ی آریایی ها می گوید: «ما بر عکس یهودیان که چهره ای تاریک، یا قامتی کوتاه و موی بسیار بر تن و بوی بدِ بدن و چشمانی بی حالت و بی نور و پشتی خمیده دارند، مردمی هستیم با قامتی افراشته، قدی بلند، سینه ای فراخ، پوستی روشن، چشمانی درخشان و نافذ، سختکوش و خلاق و برای همین ما نژاد «برتریم». نژاد آریا، بر ترین نژاد هاست». خواندن همین چند سطر نشان می دهد که چگونه حقارت درونی را بیرونی می کنیم و به روانشناسی نفرت و نژاد پرستی میدان می دهیم. آنچه درون خود ماست، در دیگران می بینیم و با آن به ستیز بر می خیزیم.
باید به این نکته اشاره کنم که ما وطن پرستی از نوع سالم، دین داری از نوع سالم و ملّی گرایی از نوع سالم نیز داریم. بهترین نشانه ی سلامت این احساسات، میزان دیگر پذیری است و حق متقابل برای «غیرخودی» قائل شدن و به دیگر اندیش، با صمیمیت و نه ریا، حق حیات دادن. درون گرایی های قومی یک انعطاف ناپذیری و تعصب تدافعی است و در برابرش پولورالیسم و نسبی گرائی سلامت که فقط از ویژگی های انسان خوب رشد کرده است، قرار دارد. از این روست که می توان گفت تعصب، انحصارگری، جزم اندیشی دیگر ستیزی، به هر نام و به هر شکل، و گسترش و اشاعه ی افکار قومی و نژادی از ویژگی های روانِ تجاوز دیده است و هرقدر که نیرو صرف آن کنی ثمری شیرین نمی بخشد، بلکه خشونت و نفرت درونی را اضافه می کند.
فقط انسان بالغ، فقط انسان سلامت می تواند آنچنان دیگر پذیر و تنوع پذیر باشد که بگوید:
شش جهت است این وطن
قبله در او یکی مجوی
بی وطنی است قبله گه
در عدم آشیانه کن.
در ماه های قبل از چند نمونه آدم دشوار و تأثیر زندگی در کنار آنها نام بردیم. در این شماره دو نمونه دیگر از آدم های دشوار یعنی انسان های حسود و کنترل کننده و انسان های بی مسئولیت و «هردم بیل» سخن خواهیم گفت.
گروه اول آدم های حسود و کنترل کننده.
یک نمونه ی واقعی: خانمی 54 ساله می گوید «دیگر جانم به لبم رسیده و طاقت زندگی با این مرد را ندارم. 17 ساله بودم که با او ازدواج کردم و صاحب 4 فرزند شدیم و سی و چند سال در نهایت پاکی و وفاداری با او زندگی کردم. ولی همیشه با حسادت های بیمارگونه خود مرا آزار می داد. در شب عروسیِ برادرم، برای چند لحظه برادرم با من رقصید و او تمام شب با من قهر کرد و فردای آنروز بدون اطلاع به سفر رفت و خانم منشی او به من خبر داد که او به اروپا رفته، و خلاصه بعد از بازگشت و گفتگوی بسیار، بمن گفت که مرا تنبیه کرده تا دیگر یادم بماند که با مردی نرقصم.
اگر عمویم به خانه ما میامد و مانند پدر مرا در آغوش می گرفت مصیبت بر پا می شد. گاهی با وقاهت تمام به عمو جان می گفت که حق ندارد زن مردم را بغل کند. و عموی هشتاد ساله من می گفت: «بچه برو خودت را معالجه کن».
ماجرا بدتر هم میشد، کم کم پسرهای ما بزرگ می شدند و دائم ما را می پائید. اگر من به اطاق پسرها می رفتم، ناگهانی به اطاق می آمد و حالتی داشت که می خواهد مچ ما را در حال ارتکاب جرم بگیرد.
به لباس من، بلندی و کوتاهی دامن، باز یا بسته بودن یقه، میزان آرایش دایم ایراد می گرفت و خلاصه جایی نبود که من با خیال راحت چند ساعتی خوش باشم.
بچه ها به او می گفتند که گرفتار بیماری حسادت و سوءظن است ولی او به آنها فقط فریاد میزد و از صحنه بیرون میرفت. فقط وقتی با من خوشحال بود که فقط من و او تنها با هم باشیم. تمام شعرهای فارسی که حکایت از انحصارطلبی و حسادت عاشقانه می کرد از حفظ بود و برای من می خواند. همیشه ادعا می کرد که چون عاشق است، حسود هم هست. ولی من خیلی خوب احساس میکردم که رنج من به او رنج نمی دهد، و خوشحالی من او را سخت عصبانی می کند.
آخرین حادثه زندگی ما که سبب شده من خانه و آشیانه ی خود را ترک کنم این بوده که دختر و داماد من که هر دو دانشجوی پزشکی هستند، برای چند ماه در خانه ی ما زندگی می کردند و این موضوع توسط خود او پیشنهاد شده بود. ولی هر روز او چیزی را بهانه می گرفت و تن مرا می لرزاند. یکروز می گفت، نگاه داماد مرا تعقیب کرده و دیده که او مرتب به ساق پای من نگاه می کند و باین بهانه خواست که من در خانه شلوار بپوشم. بعد موضوع تنگی و کشادی شلوار مطرح شد و خلاصه هزار ایراد دیگر. روزی دامادم گفت که احساس می کند شوهرم از او عصبانی است. از خجالت نمی دانستم چه بگویم که دخترم به دادم رسید و گفت «پدر من مردی حسود و کنترل کننده است و متأسفانه مادرم هم هیچ وقت آنقدر قوی نبوده که جلوی او بایستد. بهتر است ما جایی را موقتاً اجاره کنیم و از اینجا برویم که در غیر اینصورت پدر به مادر فشار زیادی خواهد آورد».
کلمات دخترم مثل پتکی به سرم فرود آمد، زنی در سن 56 سالگی هنوز باید نگران حسادت های کودکانه ی همسرش باشد و حال و روزگارش مانند یک «یو یو» در دست او بالا و پایین برود.
حالم سخت پریشان شد و گریه ام گرفت. دخترم کنارم آمد و گفت مادر خودت را ناراحت نکن، برای ما جا قحط نیست. حرف های او آرامم نمی کرد.سخت بفکر رفته بودم. حسادت و کنترل او را دنبال می کردم تا ببینم از چه زمانی آغاز شد و من از کجا متوجه حال او شدم. خوب که فکر کردم دیدم ازاولین روزهای آشنایی ما، نشانه ی این بیماری دیر درمان در او بود. یادم هست برای اولین بار بلوز یقه گلابی من را در سن 17 سالگی که نامزد ش بودم پاره کرد که دیگر نپوشم. ولی من چقدر خوشحال شده بودم که او اینقدر عاشق من است و غیرتی می شود. وقتی در دوران نامزدی به سینما می رفتیم سه بلیط می خرید که خودش یکطرف من بنشیند و طرف دیگر خالی باشد. با چه افتخاری این قصه را برای دختران همسن و سال خودم تعریف می کردم و آن بدبخت ها چقدر حسرت می خوردند که مردی با این شدت عاشق آنها نیست.
آخر دختران 17 ساله چقدر می دانند و چقدر می شناسند خلقیاتی را که ریشه ی بیماری و نشانه ی خطر است؟
برای این مسئله چه کس و یا چه چیز را باید ملامت کرد؟ ازدواج در سن کم؟ عدم آگاهی از نشانه های خطر؟ نبودن استقلال مالی برای زنان که دست از سوختن و ساختن بردارند؟ ارزش های فرهنگی غلط که زن را تشویق به سازگاری های نا سالم می کند و... آیاهای دیگر.
آنچه در بالا خواندید یک قصه ی واقعی است و یقیناً یک مشت است از هزار خروار. بهتر است به پی آمد زندگی با این انسان های دشوار بپردازیم:
زندگی با انسان حسود و کنترل کننده ما را دائم در اضطراب و تشویش نگه می دارد و ما گروگان احساس حسادت او می شویم. هر وقت و به هر دلیل این حسادت گُل کند، روزگار ما تیره می شود و لذا از ترس ظهور مجدد این بیماری و واکنش های آن، ما گرفتار نوعی ندانم چکاری و گیجی و منگی می گردیم. قدرت انتخاب و اختیار از دستمان میرود و از آغاز و انجام هرکاری که احساس مان طالب آن است وحشت داریم. اگر مجبور به ادامه این زندگی هستیم و یا اگر آنقدر بی حس و کرخ شده ایم که دیگر خواستن را فراموش کرده ایم در این زندگی می مانیم و بتدریج گرفتار افسردگی و اضطراب می شویم. گاه این افسردگی و اضطراب، بصورت درد های بدنی یا «سایکوسوماتیک» ظاهر می شود. در مواردی که ما خشم خود را فرو می خوریم، احتمال این هست که نوعی پرخاش جویی غیر علنی و کینه ی مرموز در ما بر علیه کسی که منبع آزار ماست، شکل گیرد و آنوقت او به گونه ای علنی و ما بگونه ای غیر آشکار در صدد آزار یکدیگر بر می آییم.
بقول مولانا:
چو آب آهسته زیر که در آیم بنا گه خرمن که در رُبایم
روابطی که گرفتار این دنیامیسم باشند خیلی سخت یا شاید هرگز راه به آبادی نمی برند و طلاق های علنی و آشکار و یا طلاق های پنهان، اجتناب نا پذیر می شود.
نوع دیگر آدم های دشوار، نوع بی مسئولیت و هردم بیل است.
زندگی در کنار این افراد مثل مسافرت بدون مقصد و بدون نقشه است. هیچ برنامه و کنترلی در دست نیست. نه مسئولیت ها را میتوان تقسیم کرد، نه روی حرف و تعهد او می شود حساب کرد و نه قول و قرار او.
اگر زندگی، بخصوص نوع خانوادگی آن، احتیاج به یک بزرگسال دارد تا بار زندگی را تقسیم کند، زندگی با این افراد روی شانه ی یک بزرگسال می گذرد.
فرد هر دم بیل هر وقت که دلش بخواهد از مسئولیت شانه خالی می کند. حساب و کتاب سرش نمی شود و فشار و توقع او را سخت عصبانی می کند. برای او هر کار کرد که کرده و هر کار که نکرد، چرا و پرسش ندارد. معمولاً تفریح و خوشی را بیشتر از مسئولیت و سختی دوست دارد.
آدم بی مسئولیت و هردم بیل قصد آزار شما را ندارد، ولی چون قابل اعتماد نیست، چون نمی شود رویش حساب کرد، چون هر وقت بخواهد جا خالی مید هد، چون هزار و یک فلسفه می بافد که از زیر مسئولیت شانه خالی کند، سبب رنج و عصبانیت بسیار در شما می شود. گاه وعده های تو خالی او شما را امیدوار می کند، ولی مدت این امیدواری طولانی نیست و باز شما می مانید و احساس فریب یا حتی حماقت.
زندگی با این افراد سبب خشم زیادی می گردد و متأسفانه این خشم ما را نیز می تواند به بیراهه بکشد و ما نیز موجودی نق نقو، همیشه ناراضی، بی ادب و گستاخ و پرخاشگر بشویم که مجموعه این حالات از نوعی عجز سرچشمه می گیرد. اگر مجبور به زندگی با این افراد هستیم، حداقل باید باین نکات توجه کنیم:
اولاً: بپذیریم که ما قادر به عوض کردن او نیستیم و خشم و عصبانیت نیز چیزی را عوض نمی کند.
ثانیاً: امور مهم زندگی را در کنترل خود داشته باشیم و به همکاری های گاه بگاه آنها دل نبندیم.
ثالثاً: اگر بپذیرند، با هم به روانشاس برویم تا مرزهای مسئولیت های مشخصی که در توان او باشد تعیین گردد و ما توقع بیش از آن نداشته باشیم.
رابعاً: وقتی کاری را درست انجام میدهد، با قدردانی خود او را تشویق کنیم بر عکس اینکه وقتی غفلت میکرد او را تنبیه می کردیم.
در پایان باید بگویم که زندگی با این گروه از انسانها راحت نیست، ولی اگر باید با آنها زندگی کنیم، مسئولیت های بیشتری بر دوش ماست و از این بابت باید پذیرای شرایط باشیم و خود را قربانی و محکوم نبینیم، بلکه مسئولیت اقامت در این رابطه را بپذیریم.
گروه اول آدم های حسود و کنترل کننده.
یک نمونه ی واقعی: خانمی 54 ساله می گوید «دیگر جانم به لبم رسیده و طاقت زندگی با این مرد را ندارم. 17 ساله بودم که با او ازدواج کردم و صاحب 4 فرزند شدیم و سی و چند سال در نهایت پاکی و وفاداری با او زندگی کردم. ولی همیشه با حسادت های بیمارگونه خود مرا آزار می داد. در شب عروسیِ برادرم، برای چند لحظه برادرم با من رقصید و او تمام شب با من قهر کرد و فردای آنروز بدون اطلاع به سفر رفت و خانم منشی او به من خبر داد که او به اروپا رفته، و خلاصه بعد از بازگشت و گفتگوی بسیار، بمن گفت که مرا تنبیه کرده تا دیگر یادم بماند که با مردی نرقصم.
اگر عمویم به خانه ما میامد و مانند پدر مرا در آغوش می گرفت مصیبت بر پا می شد. گاهی با وقاهت تمام به عمو جان می گفت که حق ندارد زن مردم را بغل کند. و عموی هشتاد ساله من می گفت: «بچه برو خودت را معالجه کن».
ماجرا بدتر هم میشد، کم کم پسرهای ما بزرگ می شدند و دائم ما را می پائید. اگر من به اطاق پسرها می رفتم، ناگهانی به اطاق می آمد و حالتی داشت که می خواهد مچ ما را در حال ارتکاب جرم بگیرد.
به لباس من، بلندی و کوتاهی دامن، باز یا بسته بودن یقه، میزان آرایش دایم ایراد می گرفت و خلاصه جایی نبود که من با خیال راحت چند ساعتی خوش باشم.
بچه ها به او می گفتند که گرفتار بیماری حسادت و سوءظن است ولی او به آنها فقط فریاد میزد و از صحنه بیرون میرفت. فقط وقتی با من خوشحال بود که فقط من و او تنها با هم باشیم. تمام شعرهای فارسی که حکایت از انحصارطلبی و حسادت عاشقانه می کرد از حفظ بود و برای من می خواند. همیشه ادعا می کرد که چون عاشق است، حسود هم هست. ولی من خیلی خوب احساس میکردم که رنج من به او رنج نمی دهد، و خوشحالی من او را سخت عصبانی می کند.
آخرین حادثه زندگی ما که سبب شده من خانه و آشیانه ی خود را ترک کنم این بوده که دختر و داماد من که هر دو دانشجوی پزشکی هستند، برای چند ماه در خانه ی ما زندگی می کردند و این موضوع توسط خود او پیشنهاد شده بود. ولی هر روز او چیزی را بهانه می گرفت و تن مرا می لرزاند. یکروز می گفت، نگاه داماد مرا تعقیب کرده و دیده که او مرتب به ساق پای من نگاه می کند و باین بهانه خواست که من در خانه شلوار بپوشم. بعد موضوع تنگی و کشادی شلوار مطرح شد و خلاصه هزار ایراد دیگر. روزی دامادم گفت که احساس می کند شوهرم از او عصبانی است. از خجالت نمی دانستم چه بگویم که دخترم به دادم رسید و گفت «پدر من مردی حسود و کنترل کننده است و متأسفانه مادرم هم هیچ وقت آنقدر قوی نبوده که جلوی او بایستد. بهتر است ما جایی را موقتاً اجاره کنیم و از اینجا برویم که در غیر اینصورت پدر به مادر فشار زیادی خواهد آورد».
کلمات دخترم مثل پتکی به سرم فرود آمد، زنی در سن 56 سالگی هنوز باید نگران حسادت های کودکانه ی همسرش باشد و حال و روزگارش مانند یک «یو یو» در دست او بالا و پایین برود.
حالم سخت پریشان شد و گریه ام گرفت. دخترم کنارم آمد و گفت مادر خودت را ناراحت نکن، برای ما جا قحط نیست. حرف های او آرامم نمی کرد.سخت بفکر رفته بودم. حسادت و کنترل او را دنبال می کردم تا ببینم از چه زمانی آغاز شد و من از کجا متوجه حال او شدم. خوب که فکر کردم دیدم ازاولین روزهای آشنایی ما، نشانه ی این بیماری دیر درمان در او بود. یادم هست برای اولین بار بلوز یقه گلابی من را در سن 17 سالگی که نامزد ش بودم پاره کرد که دیگر نپوشم. ولی من چقدر خوشحال شده بودم که او اینقدر عاشق من است و غیرتی می شود. وقتی در دوران نامزدی به سینما می رفتیم سه بلیط می خرید که خودش یکطرف من بنشیند و طرف دیگر خالی باشد. با چه افتخاری این قصه را برای دختران همسن و سال خودم تعریف می کردم و آن بدبخت ها چقدر حسرت می خوردند که مردی با این شدت عاشق آنها نیست.
آخر دختران 17 ساله چقدر می دانند و چقدر می شناسند خلقیاتی را که ریشه ی بیماری و نشانه ی خطر است؟
برای این مسئله چه کس و یا چه چیز را باید ملامت کرد؟ ازدواج در سن کم؟ عدم آگاهی از نشانه های خطر؟ نبودن استقلال مالی برای زنان که دست از سوختن و ساختن بردارند؟ ارزش های فرهنگی غلط که زن را تشویق به سازگاری های نا سالم می کند و... آیاهای دیگر.
آنچه در بالا خواندید یک قصه ی واقعی است و یقیناً یک مشت است از هزار خروار. بهتر است به پی آمد زندگی با این انسان های دشوار بپردازیم:
زندگی با انسان حسود و کنترل کننده ما را دائم در اضطراب و تشویش نگه می دارد و ما گروگان احساس حسادت او می شویم. هر وقت و به هر دلیل این حسادت گُل کند، روزگار ما تیره می شود و لذا از ترس ظهور مجدد این بیماری و واکنش های آن، ما گرفتار نوعی ندانم چکاری و گیجی و منگی می گردیم. قدرت انتخاب و اختیار از دستمان میرود و از آغاز و انجام هرکاری که احساس مان طالب آن است وحشت داریم. اگر مجبور به ادامه این زندگی هستیم و یا اگر آنقدر بی حس و کرخ شده ایم که دیگر خواستن را فراموش کرده ایم در این زندگی می مانیم و بتدریج گرفتار افسردگی و اضطراب می شویم. گاه این افسردگی و اضطراب، بصورت درد های بدنی یا «سایکوسوماتیک» ظاهر می شود. در مواردی که ما خشم خود را فرو می خوریم، احتمال این هست که نوعی پرخاش جویی غیر علنی و کینه ی مرموز در ما بر علیه کسی که منبع آزار ماست، شکل گیرد و آنوقت او به گونه ای علنی و ما بگونه ای غیر آشکار در صدد آزار یکدیگر بر می آییم.
بقول مولانا:
چو آب آهسته زیر که در آیم بنا گه خرمن که در رُبایم
روابطی که گرفتار این دنیامیسم باشند خیلی سخت یا شاید هرگز راه به آبادی نمی برند و طلاق های علنی و آشکار و یا طلاق های پنهان، اجتناب نا پذیر می شود.
نوع دیگر آدم های دشوار، نوع بی مسئولیت و هردم بیل است.
زندگی در کنار این افراد مثل مسافرت بدون مقصد و بدون نقشه است. هیچ برنامه و کنترلی در دست نیست. نه مسئولیت ها را میتوان تقسیم کرد، نه روی حرف و تعهد او می شود حساب کرد و نه قول و قرار او.
اگر زندگی، بخصوص نوع خانوادگی آن، احتیاج به یک بزرگسال دارد تا بار زندگی را تقسیم کند، زندگی با این افراد روی شانه ی یک بزرگسال می گذرد.
فرد هر دم بیل هر وقت که دلش بخواهد از مسئولیت شانه خالی می کند. حساب و کتاب سرش نمی شود و فشار و توقع او را سخت عصبانی می کند. برای او هر کار کرد که کرده و هر کار که نکرد، چرا و پرسش ندارد. معمولاً تفریح و خوشی را بیشتر از مسئولیت و سختی دوست دارد.
آدم بی مسئولیت و هردم بیل قصد آزار شما را ندارد، ولی چون قابل اعتماد نیست، چون نمی شود رویش حساب کرد، چون هر وقت بخواهد جا خالی مید هد، چون هزار و یک فلسفه می بافد که از زیر مسئولیت شانه خالی کند، سبب رنج و عصبانیت بسیار در شما می شود. گاه وعده های تو خالی او شما را امیدوار می کند، ولی مدت این امیدواری طولانی نیست و باز شما می مانید و احساس فریب یا حتی حماقت.
زندگی با این افراد سبب خشم زیادی می گردد و متأسفانه این خشم ما را نیز می تواند به بیراهه بکشد و ما نیز موجودی نق نقو، همیشه ناراضی، بی ادب و گستاخ و پرخاشگر بشویم که مجموعه این حالات از نوعی عجز سرچشمه می گیرد. اگر مجبور به زندگی با این افراد هستیم، حداقل باید باین نکات توجه کنیم:
اولاً: بپذیریم که ما قادر به عوض کردن او نیستیم و خشم و عصبانیت نیز چیزی را عوض نمی کند.
ثانیاً: امور مهم زندگی را در کنترل خود داشته باشیم و به همکاری های گاه بگاه آنها دل نبندیم.
ثالثاً: اگر بپذیرند، با هم به روانشاس برویم تا مرزهای مسئولیت های مشخصی که در توان او باشد تعیین گردد و ما توقع بیش از آن نداشته باشیم.
رابعاً: وقتی کاری را درست انجام میدهد، با قدردانی خود او را تشویق کنیم بر عکس اینکه وقتی غفلت میکرد او را تنبیه می کردیم.
در پایان باید بگویم که زندگی با این گروه از انسانها راحت نیست، ولی اگر باید با آنها زندگی کنیم، مسئولیت های بیشتری بر دوش ماست و از این بابت باید پذیرای شرایط باشیم و خود را قربانی و محکوم نبینیم، بلکه مسئولیت اقامت در این رابطه را بپذیریم.
از ماه گذشته، به نگارش بخش هایی از کلاس هفتگی، «زندگی با آدم های دشوار» را با شما خوانندگان مجله «پیام آشنا» آغاز کردم و در این شماره به معرفی آدم های دشوار می پردازیم.
بگذارید در ابتداء توضیح را بدهم که این طبقه بندی، یک طبقه بندی کلاسیک از رفتارهای غیر عادی و انسان های دشوار به معنای بیمار روحی نیست، بلکه طبقه بندی خصوصیات دشواری است که انسان های عادی در روابط خود مسمومیت بوجود می آورند. و اینکار آنقدر تکرار می شود که بطور دائم تصویر مسمومی در ذهن ما شکل می گیرد.
برای یک لحظه، به این طبقه بندی فکر کنید و ببینید آیا در زندگی شما انسانی (همسر، فامیل، همکار، رئیس، دوست یا...) با این ویژگی ها وجود داشته یا دارد؟
1- فرصت طلب، سودجو و سوداگر
2- دروغگو، متقلب، ریاکار، پنهان گر
3- مشکوک، مظنون، پارانوئید
4- سادیست، آزارگر، شادی کُش، رنج آفرین
5- مچ گیر، پلیس
6- متکبر، برتر از همه، همه چیزدان، حقیقت در مُشت
7- کنترل کننده، گروگانگیر و تله گذار
8- سرد، منزوی و نچسب.
9- خودشیفته، خودمحور، خودبین، خودپسند
10- حسود، تنگ نظر، انحصار طلب
اگر مشتاق اید که بدانید این طبقه بندی چگونه بدست آمده، باید بگویم در کلاس درس، از شاگردان کلاس پرسیدم که ویژگی های انسان های دشواری که در طول زندگی به آنها برخورده اند شناسایی کنند. سپس از شاگردان کلاس خواستم که این ویژگی ها را دسته بندی کنند تا به ده دسته بزرگ تقسیم کنیم که مطالعه و بررسی هر دسته آسان تر باشد و این تقسیم بندی بر اساس تجربیات عملی کسانی تنظیم شده است که با این خصوصیات مسموم، زندگی کرده و رنج ها برده اند.
با این توضیح، وقت آن رسیده است که ما به ترتیب به تشریح و کالبد شکافی هر دسته و تأثیر زندگی در کنار این نوع انسان ها بپردازیم:
1- زندگی در کنار انسان های فرصت طلب و سودجو و سوداگر.
انسان های سوداگر و فرصت طلب با ما چه می کنند؟ زندگی در کنار اینگونه افراد بما این احساس را می دهد که ما صرفنظر از سودی که برای او داریم، ارزش و مقداری نداریم و فقط مورد استفاده قرار می گیریم. رابطه بر اساس نیاز سوداگر و توان ما در برآوردن آن نیاز استوار بوده است. چنین رابطه ای، احساس پوچی، مصرف شدگی و فریب خوردگی را در انسان تثبیت می کند و شخص را سرخورده از رابطه می کند و دلسردی گزنده ای بر جای می گذارد. علت اصلی چنین احساسی این است که فرصت طلب و سوداگر، بهنگام نیاز، خوش خلق و خوش رفتار و دلجو است و بهنگام بی نیازی تندخو و سرد و دل کنده، و این دوگانگی رفتار، ما را گرفتار نوعی Mood و ندانم چکاری می کند.
فرد سودجو و سوداگر در ما احساس بی ارزشی، ناامنی و نوعی عجز و لذا خشم از علت دلبستگی یا وابستگی بوجود می آورد. ما با بدبینی به رابطه نگاه می کنیم و خیال می کنیم که طرف مقابل، ما را احمق می پندارد. در حالی که ما در رویای بوجود آمدن یک رابطه امن، به خواست های طرف دیگر پاسخ مثبت می دهیم.
انسان User یا سوداگر با ما مثل شیئی برخورد می کند که به هنگام نیاز سراغش می رود و چون در این رابطه فقط نیاز او تعیین کننده میزان و مقدار و نوع ارتباط یا اقامت در ایستگاه رابطه است، دراین حال، طرف دیگر دچار نوعی سردرگمی و خوش رقصی و مهر طلبی عصبی می شود. او تشنه ای است که پیوسته در هوس رسیدن به آب، سراب را اشتباه می گیرد و وقتی که خسته از سرمایه گذاری عاطفی به این حقیقت تلخ پی می برد که سراب دست نیافتنی است، یا گرفتار افسردگی می شود و یا گرفتار نوعی تلخی و تلافی جویی عصبی. این دینامیسم، شخص را از خودش و طینت عادی خود خارج می کند و فرد از خودش دورتر و دورتر می شود و کسی می شود که او نیست. نتیجه اینکه نه فقط شخص، رابطه ای سالم با دیگری را بدست نمی آورد، بلکه رابطه با خویشتن را نیز از دست میدهد و از دست رفتگی نوع دوم بسیار دردناک، اضطراب انگیز، خسته کننده و غم انگیز است.
شخص، پس از مدتی تمام بازی های فرد سوداگر را می شناسد و دست او را می خواند، ولی گاه از ترس تنها ماندن به روی خود نمی آورد و به اسارت خود در رابطه ای سوداگرانه ادامه می دهد. هر قدر شخص به هوش، آگاهی و احساسات خود بی توجهی می کند و به کار غلط ادامه می دهد، گیر کردن در این چاله ی نامبارک ارتباط، جدی تر می شود و خود فرد نیز سوداگر دومی می شود که سر خود کلاه می گذارد و شریک جرم فرصت طلب وUserاولی می گردد. از حرمت ذات بتدریج کم می شود، اعتماد بنفس صدمه می بیند، بی مقداری غیرقابل تحمل می شود و از قدرت اراده نیز کاسته می گردد.
در چنین حالتی، تمام سندرم به دام افتادگی و اسیری ظاهر می شود. خشم و ستیز بحث و جدل، تسلیم از روی خستگی و آرزوی پایان این رابطه به شکلی معجزه آسا، مانند مرگ طرف دیگر در ذهن قوت می گیرد. این حالت، همان قفل شدگی و به بن رسیدن مسموم است.
نکته دیگری که باید یادآوری کنم، طرح انواع مختلف مصرف شدن است و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن.
همیشه این سوءاستفاده و سوداگری، مالی نیست. شاید نوع مالی از آشکارترین نوع این روابط بدخیم باشد،ولی بدخیم ترین این سوءاستفاده ها، نوع عاطفی و روحی است. وقتی کسی در زمانی و بنا بر نیازی در گوش ما ترانه های «بیلی پیس» می خواند و ما که مشتاق عشق و توجه ایم، تسلیم این نوای دلنواز می شویم، ولی پس از رفع نیاز چهره ی دیگر فرد یا آن روی سکه نمایان می شود، احساس فریب خوردگی، تجاوز دیدگی عاطفی و خیانت دیدگی سراغ ما می آید. در این روابط، آسیب اصلی به احساس اعتماد ما می خورد و دیگر به هیچ آغوش امنی اعتماد نمی کنیم. ترس، اضطراب و گریز از نزدیکی و صمیمیت، طبیعت ثانویه ی ما می شود و در حالی که سخت مشتاق و خواهان رابطه ایم، آنقدر در روابط سختگیری می کنیم و آنچنان آزمون گر و اندک بین می شویم که هر انسان سلامتی، عطای ما را به لقایمان می بخشد و ترکمان می کند. وقتی که باز تنها می شویم دلتنگی و رابطه گرائی سراغمان می آید.
شیوه های رو در رویی با انسان های فرصت طلب، سوداگر و سودجو چیست؟
اگر فردی با این خصوصیات در زندگی ما هست، ولی خیلی نزدیک نیست و ما مجبور به دیدن دائمی او نیستیم، بهترین شیوه ی برخورد، دوری و دوستی و محافظت خویشتن از فرصت طلبی اوست. گاه شوخ طبعی و جوک، مدد رس خوبی است که ما به طرف مقابل بگوییم، می دانیم که اوضاع از چه قرار است. گاه هم رو در رویی های بی پرده و بی پروا شخص را متوجه حقوق ما می کند.
برای نجات خود از اینگونه روابط باید بدون ترس از دست رفتن رابطه عمل کرد. یا رو در رویی ما،مرزهای سالم تری برای رابطه بوجود می آورد و یا شخص سودجو و فرصت طلب ما را تنبیه می کند و به کل رابطه را قطع می کند. رابطه ای که از ابتداء وجود نداشته است.
در مورد افراد نزدیک تر، کار به این آسانی نیست و باید تلاش کرد که رابطه را از فرصت طلبی های بدخیم به روابط سالم تبدیل کنیم. در این راه، هرکس که آگاهی بیشتری دارد، بهتر عمل می کند. گام های زیر بسیار مهم است.
1- اول باید فرد فرصت طلب و سودجو را از علاقه و شوقی که برای بودن با او داریم مطمئن سازیم.
2- باید به او بگوئیم که چه وقت ها، احساس مصرف شدگی و فریب خوردن داریم.
3- باید یادآوری کنیم که این احساسات از کیفیت رابطه ی ما کم می کند و لذا راهی جز تغییر آن نداریم.
4- باید بگوییم که گاه این تغییر آسان نیست و احتیاج به کمک دارد و ما برای کمک گرفتن از یک متخصص آمادگی داریم.
5- روشن و شفاف بگوییم که اگر گامی در راه این تغییر برداشته نشود، رابطه ادامه نمی یابد و با همه دشواری، این شما هستید که خط پایان را خواهید کشید.
بگذارید در ابتداء توضیح را بدهم که این طبقه بندی، یک طبقه بندی کلاسیک از رفتارهای غیر عادی و انسان های دشوار به معنای بیمار روحی نیست، بلکه طبقه بندی خصوصیات دشواری است که انسان های عادی در روابط خود مسمومیت بوجود می آورند. و اینکار آنقدر تکرار می شود که بطور دائم تصویر مسمومی در ذهن ما شکل می گیرد.
برای یک لحظه، به این طبقه بندی فکر کنید و ببینید آیا در زندگی شما انسانی (همسر، فامیل، همکار، رئیس، دوست یا...) با این ویژگی ها وجود داشته یا دارد؟
1- فرصت طلب، سودجو و سوداگر
2- دروغگو، متقلب، ریاکار، پنهان گر
3- مشکوک، مظنون، پارانوئید
4- سادیست، آزارگر، شادی کُش، رنج آفرین
5- مچ گیر، پلیس
6- متکبر، برتر از همه، همه چیزدان، حقیقت در مُشت
7- کنترل کننده، گروگانگیر و تله گذار
8- سرد، منزوی و نچسب.
9- خودشیفته، خودمحور، خودبین، خودپسند
10- حسود، تنگ نظر، انحصار طلب
اگر مشتاق اید که بدانید این طبقه بندی چگونه بدست آمده، باید بگویم در کلاس درس، از شاگردان کلاس پرسیدم که ویژگی های انسان های دشواری که در طول زندگی به آنها برخورده اند شناسایی کنند. سپس از شاگردان کلاس خواستم که این ویژگی ها را دسته بندی کنند تا به ده دسته بزرگ تقسیم کنیم که مطالعه و بررسی هر دسته آسان تر باشد و این تقسیم بندی بر اساس تجربیات عملی کسانی تنظیم شده است که با این خصوصیات مسموم، زندگی کرده و رنج ها برده اند.
با این توضیح، وقت آن رسیده است که ما به ترتیب به تشریح و کالبد شکافی هر دسته و تأثیر زندگی در کنار این نوع انسان ها بپردازیم:
1- زندگی در کنار انسان های فرصت طلب و سودجو و سوداگر.
انسان های سوداگر و فرصت طلب با ما چه می کنند؟ زندگی در کنار اینگونه افراد بما این احساس را می دهد که ما صرفنظر از سودی که برای او داریم، ارزش و مقداری نداریم و فقط مورد استفاده قرار می گیریم. رابطه بر اساس نیاز سوداگر و توان ما در برآوردن آن نیاز استوار بوده است. چنین رابطه ای، احساس پوچی، مصرف شدگی و فریب خوردگی را در انسان تثبیت می کند و شخص را سرخورده از رابطه می کند و دلسردی گزنده ای بر جای می گذارد. علت اصلی چنین احساسی این است که فرصت طلب و سوداگر، بهنگام نیاز، خوش خلق و خوش رفتار و دلجو است و بهنگام بی نیازی تندخو و سرد و دل کنده، و این دوگانگی رفتار، ما را گرفتار نوعی Mood و ندانم چکاری می کند.
فرد سودجو و سوداگر در ما احساس بی ارزشی، ناامنی و نوعی عجز و لذا خشم از علت دلبستگی یا وابستگی بوجود می آورد. ما با بدبینی به رابطه نگاه می کنیم و خیال می کنیم که طرف مقابل، ما را احمق می پندارد. در حالی که ما در رویای بوجود آمدن یک رابطه امن، به خواست های طرف دیگر پاسخ مثبت می دهیم.
انسان User یا سوداگر با ما مثل شیئی برخورد می کند که به هنگام نیاز سراغش می رود و چون در این رابطه فقط نیاز او تعیین کننده میزان و مقدار و نوع ارتباط یا اقامت در ایستگاه رابطه است، دراین حال، طرف دیگر دچار نوعی سردرگمی و خوش رقصی و مهر طلبی عصبی می شود. او تشنه ای است که پیوسته در هوس رسیدن به آب، سراب را اشتباه می گیرد و وقتی که خسته از سرمایه گذاری عاطفی به این حقیقت تلخ پی می برد که سراب دست نیافتنی است، یا گرفتار افسردگی می شود و یا گرفتار نوعی تلخی و تلافی جویی عصبی. این دینامیسم، شخص را از خودش و طینت عادی خود خارج می کند و فرد از خودش دورتر و دورتر می شود و کسی می شود که او نیست. نتیجه اینکه نه فقط شخص، رابطه ای سالم با دیگری را بدست نمی آورد، بلکه رابطه با خویشتن را نیز از دست میدهد و از دست رفتگی نوع دوم بسیار دردناک، اضطراب انگیز، خسته کننده و غم انگیز است.
شخص، پس از مدتی تمام بازی های فرد سوداگر را می شناسد و دست او را می خواند، ولی گاه از ترس تنها ماندن به روی خود نمی آورد و به اسارت خود در رابطه ای سوداگرانه ادامه می دهد. هر قدر شخص به هوش، آگاهی و احساسات خود بی توجهی می کند و به کار غلط ادامه می دهد، گیر کردن در این چاله ی نامبارک ارتباط، جدی تر می شود و خود فرد نیز سوداگر دومی می شود که سر خود کلاه می گذارد و شریک جرم فرصت طلب وUserاولی می گردد. از حرمت ذات بتدریج کم می شود، اعتماد بنفس صدمه می بیند، بی مقداری غیرقابل تحمل می شود و از قدرت اراده نیز کاسته می گردد.
در چنین حالتی، تمام سندرم به دام افتادگی و اسیری ظاهر می شود. خشم و ستیز بحث و جدل، تسلیم از روی خستگی و آرزوی پایان این رابطه به شکلی معجزه آسا، مانند مرگ طرف دیگر در ذهن قوت می گیرد. این حالت، همان قفل شدگی و به بن رسیدن مسموم است.
نکته دیگری که باید یادآوری کنم، طرح انواع مختلف مصرف شدن است و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن.
همیشه این سوءاستفاده و سوداگری، مالی نیست. شاید نوع مالی از آشکارترین نوع این روابط بدخیم باشد،ولی بدخیم ترین این سوءاستفاده ها، نوع عاطفی و روحی است. وقتی کسی در زمانی و بنا بر نیازی در گوش ما ترانه های «بیلی پیس» می خواند و ما که مشتاق عشق و توجه ایم، تسلیم این نوای دلنواز می شویم، ولی پس از رفع نیاز چهره ی دیگر فرد یا آن روی سکه نمایان می شود، احساس فریب خوردگی، تجاوز دیدگی عاطفی و خیانت دیدگی سراغ ما می آید. در این روابط، آسیب اصلی به احساس اعتماد ما می خورد و دیگر به هیچ آغوش امنی اعتماد نمی کنیم. ترس، اضطراب و گریز از نزدیکی و صمیمیت، طبیعت ثانویه ی ما می شود و در حالی که سخت مشتاق و خواهان رابطه ایم، آنقدر در روابط سختگیری می کنیم و آنچنان آزمون گر و اندک بین می شویم که هر انسان سلامتی، عطای ما را به لقایمان می بخشد و ترکمان می کند. وقتی که باز تنها می شویم دلتنگی و رابطه گرائی سراغمان می آید.
شیوه های رو در رویی با انسان های فرصت طلب، سوداگر و سودجو چیست؟
اگر فردی با این خصوصیات در زندگی ما هست، ولی خیلی نزدیک نیست و ما مجبور به دیدن دائمی او نیستیم، بهترین شیوه ی برخورد، دوری و دوستی و محافظت خویشتن از فرصت طلبی اوست. گاه شوخ طبعی و جوک، مدد رس خوبی است که ما به طرف مقابل بگوییم، می دانیم که اوضاع از چه قرار است. گاه هم رو در رویی های بی پرده و بی پروا شخص را متوجه حقوق ما می کند.
برای نجات خود از اینگونه روابط باید بدون ترس از دست رفتن رابطه عمل کرد. یا رو در رویی ما،مرزهای سالم تری برای رابطه بوجود می آورد و یا شخص سودجو و فرصت طلب ما را تنبیه می کند و به کل رابطه را قطع می کند. رابطه ای که از ابتداء وجود نداشته است.
در مورد افراد نزدیک تر، کار به این آسانی نیست و باید تلاش کرد که رابطه را از فرصت طلبی های بدخیم به روابط سالم تبدیل کنیم. در این راه، هرکس که آگاهی بیشتری دارد، بهتر عمل می کند. گام های زیر بسیار مهم است.
1- اول باید فرد فرصت طلب و سودجو را از علاقه و شوقی که برای بودن با او داریم مطمئن سازیم.
2- باید به او بگوئیم که چه وقت ها، احساس مصرف شدگی و فریب خوردن داریم.
3- باید یادآوری کنیم که این احساسات از کیفیت رابطه ی ما کم می کند و لذا راهی جز تغییر آن نداریم.
4- باید بگوییم که گاه این تغییر آسان نیست و احتیاج به کمک دارد و ما برای کمک گرفتن از یک متخصص آمادگی داریم.
5- روشن و شفاف بگوییم که اگر گامی در راه این تغییر برداشته نشود، رابطه ادامه نمی یابد و با همه دشواری، این شما هستید که خط پایان را خواهید کشید.
مقدمه:
در بخش های قبلی، به طبقه بندی انسان های دشوار پرداختیم و دسته اول را که افراد فرصت طلب، سودجو و سوداگر بودند تشریح کردیم. سپس تأثیر زندگی در کنار این گروه بر ما و احساس ما را باز گشودیم و در پایان، «راه بردی» عملی ارائه کردیم. در این ماه به دسته دوم یعنی آدم های دروغگو، متقلب، ریاکار و پنهان گر می پردازیم.
در سر آغاز این مطلب مایلم اصول بسیار اولیه یک رابطه را که بصورت یک فرمول ساده و ابتکاری تدوین نموده ام معرفی کنم و پیش پیش به افراد غیرمسئول و غیر اخلاقی که بدون ذکر منبع به تقلید و یا تکرار مطالبی از دیگران می پردازند یادآوردی کنم که یافته های ذهنی و علمی هم در این سرزمین مالکیت و حق مالکیت دارد و باید در هر جا از آن استفاده می کنیم به ذکر منبع اولیه بپردازیم.
همانگونه که در این تصویر پایین می بینیم، شرط و پایه ی اولیه یک رابطه، «اعتماد» یا «Trust» است و خوشبختانه اگر همین حروف را عمودی نیز بنویسیم باز هم ارکان مهم رابطه را نشان می دهد.
البته توجه داشته باشید که مقصود من هر نوع رابطه ای نیست، بلکه مقصود رابطه ی سالم و رو به رشد است و اینگونه رابطه دارای اصول و پایه هایی است که رابطه بر آن بنا می شود. اعتماد، احترام، یگانگی، حساس بودن به نیازهای یکدیگر و ایجاد امنیت و بالاخره حقیقت گویی و شفافیت وجود، بنیان و پایه ی این گونه رابطه است، و این عناصر، آنچنان بهم تنیده و به یکدیگر متکی هستند که فقدان یکی، حضور عناصر دیگر را تقریباً غیر ممکن می کند و هدف همگی این اصول ایجاد امنیت و اعتماد در رابطه ای است که شخص می تواند خودش باشد و «بود و نمود» او یکی شود و از این یکی شدن و وحدت، مزرعه وجود، آماده ی شکوفایی و ظهور خویشتن واقعی و سر زندگی و خلاقیت و عشق می شود. نمایش و ریا، جای خود را به حضور بلا واسطه ی وجود می دهد و ما بار رهائی این انرژی سرشار، شور زندگی را تجربه می کنیم و رابطه هم پویا و تازه می شود. از کسالت روحی و خستگی و کهنه شدن رابطه خبری نیست و زمان فقط تاریخ دلچسبی می شود که مثل قصه شیرینی است که دوباره شنیدنش کسل کننده نیست.
با این مقدمه نستباً طولانی، به زندگی با آدم دروغگو، متقلب، ریاکار و پنهان کار و تأثیر آن بر خودمی پردازیم.
مهم ترین تأثیر زندگی با انسان غیرصادق و غیر شفاف، احساس عدم امنیت و بی اعتمادی است، احساس پا در هوائی است، احساس ندانم چه کاری است، احساس دل بستن ها و دل شکستن های مکرر است، احساس زندگی با یک نا محرم در حریم خانه است، احساس تنهایی و بی کسی است.
بگذارید یکبار دیگر عناصر مهم یک رابطه ی سالم را با هم مرور کنیم. اعتماد از احترام و یگانگی و حساسیت به نیازهای یکدیگر و احساس امنیت بوجود می آید و برای تشکیل آن، حقیقت و شفافیت لازم است. اگر من در دروغ و فریب و پنهان کاری زندگی می کنم و هرگز نمی دانم که آنچه تو بمن می گویی حقیقت دارد یا نه؟ اگر من نمی توانم روی تو حساب کنم و اگر هرگز در کنار تو احساس امنیت نمی کنم و هر لحظه منتظرم که زیر پایم خالی بشود، زندگی کردن با تو فقط و فقط به دو دلیل ادامه یافته است یا نیاز و احتیاج و یا ترس و اعتیاد.
چنین روابطی افسردگی، اضطراب، خشم، احساس تنهایی و بلاتکلیفی به دنبال دارد.
از نظر روانی، گاه در چنین موقعیت ها رابطه با عزیزی که گرفتار دروغ و ریا و پنهان کاری است، ما را وا می دارد که تبدیل به پلیس و کار آگاه و جاسوس و مچ گیر بشویم. بدیهی است که چنین شغلی نیاز به کنترل را در ما بالا می برد. هر قدر که ما حلقه کنترل و مچ گیری را تنگ تر می کنیم، طرف مربوطه نیز ماهر تر عمل می کند و خلاصه زندگی تبدیل به بازی قدرتمندی می شود که تمام انرژی ما صرف مچگیری، و تمام انرژی دروغگو صرف گیر نیافتادن می گردد.
در چنین شرایطی متأسفانه خشم و خشونت در رابطه رو به افزایش است و ما هر بار که سرمان کلاه می رود، احساس عجز و ناتوانی می کنیم. عجز و ناتوانی در دراز مدت، افسردگی بدنبال می آورد و افسردگی، عجز و ناتوانی و خشم و خشونت را باز تولید می کند.
زندگی در کنار افرادی که با ما صادق نیستند، نوعی بیم و هراس در ما بوجود می آورد که ما نمی دانیم محرم هستیم یا نامحرم؟ خودی هستیم یا غیر خودی؟ درون یک ارتباط هستیم یا بیرون آن؟
اعتماد سبب می شود که ما بتدریج عمیق ترین لایه های وجود خودمان را در معرض دید و بازدید طرف دیگر رابطه قرار بدهیم.
در صورتی که وقتی با یک دروغ و یا دو رنگی و یا نیرنگ، دیوارهای اعتماد فرو می ریزد و احساس عاطفی ما مانند حلزونی به درون صدف وجودمان می خزد و ما با آن دیگری که دروغ را به رابطه آورده قطع حسی می کنیم.
این بیرون آمدن ها و به درون خزیدن ها وقتی چندین بار تکرار شد، ما را گرفتار نوسانات Mood می کند و ما دائم در حال امیدواری و ناامیدی بسر می بریم و سامان بخشیدن باین و ضعیت روحی کار آسانی نیست.
بهترین شکل بر خورد با دروغ پرداز و متقلب و پنهان کار چیست؟
دوباره باید به رابطه بیاندیشیم. اگر ارتباط ما با اینگونه افراد زیاد نزدیک نیست، ما می توانیم رابطه را کمتر و کمتر کنیم و یا با آگاهی از واقعیت ارتباطی او، مواظب احساس و یا امکانات مادی و معنوی خود باشیم. با اینگونه افراد هیچ وقت نباید گرفتار خوش خیالی شد.
باید دانست که ما قدرت عوض کردن آنها را نداریم و مسئله گاهی جدی تر از آنست که ما خیال می کنیم.
و اما در مورد عزیزان و نزدیکانی که چنین گرفتاری و عادت خرابکارانه ای دارند چه باید کرد؟
اگر با یکی از این افراد زندگی می کنیم باید اصول زیر را رعایت کرد.
1- مچ گیری و پلیس بازی ما، آنها را عوض نمی کند، بلکه زندگی چالشی می شود برای ماهر شدن آنها و خشمگین تر شدن ما.
2- عوض کردن آنها کار ما نیست. باید از متخصص یاری گرفت. گاه ریشه این مشکلات خیلی جدی است و به دوران گذشته بر می گردد.
3- باید خوش خیال نبود و تمام گاردهای رفتاری را رها کرد و ناگهان شگفت زده شد. برای دروغ گو، هیچ وقت بار آخر دروغ گویی فرا نمی رسد، مگر درمان کرده باشد.
4- ایجاد ترس و اضطراب در رابطه و تهدید، دروغگو را اصلاح نمی کند، بلکه دروغگو تر می شود. زیرا ترس و اضطراب یکی از عوامل دروغگویی است.
5- با او میتوان صحبت کرد و از حال خود گفت و اینکه اگر اوضاع تغییر نکند، ادامه رابطه مقدور نیست.
6-برای یاری گرفتن و روشن کردن تکلیف خود میتوان از متخصص کمک گرفت.
7- راستگویی از سر ترس و تحت فشار و کنترل، صداقت واقعی نیست، بلکه زمان لازم دارد که دوباره دروغ و ریا ظاهر شود.
8- هم حسی با انسان دروغگو که سبب می شود او بداند که ما از شخص او بیزار نیستیم، بلکه عادت و رفتار غیرصادقانه او ما را ناراحت کرده است، گاه به فرد کمک میکند که رفتار خود را جدا از «خود» و وجود خویش ببیند و متوجه شود که اگر این رفتار تغییر کند، او انسانهایی را بدست خواهد آورد که دوستش دارند.
توجه: دروغگویی های عادتی راباید از نوع دروغگویی های بیمارگونه و پاتولوژیک جدا کرد. دروغگویی های پاتولوژیک گاه نتیجه تجربیات دردناک زندگی هستند که هیأت روانی انسان را دگرگون کرده، ولی دروغگویی های عادتی معمولا نتیجه محیطی است که شخص برای بقاء خود به دروغ و ریا به صورت یک وسیله و ابزار پناه برده است و هدف آن دردگریزی و تنازع بقاء است.
در بخش های قبلی، به طبقه بندی انسان های دشوار پرداختیم و دسته اول را که افراد فرصت طلب، سودجو و سوداگر بودند تشریح کردیم. سپس تأثیر زندگی در کنار این گروه بر ما و احساس ما را باز گشودیم و در پایان، «راه بردی» عملی ارائه کردیم. در این ماه به دسته دوم یعنی آدم های دروغگو، متقلب، ریاکار و پنهان گر می پردازیم.
در سر آغاز این مطلب مایلم اصول بسیار اولیه یک رابطه را که بصورت یک فرمول ساده و ابتکاری تدوین نموده ام معرفی کنم و پیش پیش به افراد غیرمسئول و غیر اخلاقی که بدون ذکر منبع به تقلید و یا تکرار مطالبی از دیگران می پردازند یادآوردی کنم که یافته های ذهنی و علمی هم در این سرزمین مالکیت و حق مالکیت دارد و باید در هر جا از آن استفاده می کنیم به ذکر منبع اولیه بپردازیم.
همانگونه که در این تصویر پایین می بینیم، شرط و پایه ی اولیه یک رابطه، «اعتماد» یا «Trust» است و خوشبختانه اگر همین حروف را عمودی نیز بنویسیم باز هم ارکان مهم رابطه را نشان می دهد.
البته توجه داشته باشید که مقصود من هر نوع رابطه ای نیست، بلکه مقصود رابطه ی سالم و رو به رشد است و اینگونه رابطه دارای اصول و پایه هایی است که رابطه بر آن بنا می شود. اعتماد، احترام، یگانگی، حساس بودن به نیازهای یکدیگر و ایجاد امنیت و بالاخره حقیقت گویی و شفافیت وجود، بنیان و پایه ی این گونه رابطه است، و این عناصر، آنچنان بهم تنیده و به یکدیگر متکی هستند که فقدان یکی، حضور عناصر دیگر را تقریباً غیر ممکن می کند و هدف همگی این اصول ایجاد امنیت و اعتماد در رابطه ای است که شخص می تواند خودش باشد و «بود و نمود» او یکی شود و از این یکی شدن و وحدت، مزرعه وجود، آماده ی شکوفایی و ظهور خویشتن واقعی و سر زندگی و خلاقیت و عشق می شود. نمایش و ریا، جای خود را به حضور بلا واسطه ی وجود می دهد و ما بار رهائی این انرژی سرشار، شور زندگی را تجربه می کنیم و رابطه هم پویا و تازه می شود. از کسالت روحی و خستگی و کهنه شدن رابطه خبری نیست و زمان فقط تاریخ دلچسبی می شود که مثل قصه شیرینی است که دوباره شنیدنش کسل کننده نیست.
با این مقدمه نستباً طولانی، به زندگی با آدم دروغگو، متقلب، ریاکار و پنهان کار و تأثیر آن بر خودمی پردازیم.
مهم ترین تأثیر زندگی با انسان غیرصادق و غیر شفاف، احساس عدم امنیت و بی اعتمادی است، احساس پا در هوائی است، احساس ندانم چه کاری است، احساس دل بستن ها و دل شکستن های مکرر است، احساس زندگی با یک نا محرم در حریم خانه است، احساس تنهایی و بی کسی است.
بگذارید یکبار دیگر عناصر مهم یک رابطه ی سالم را با هم مرور کنیم. اعتماد از احترام و یگانگی و حساسیت به نیازهای یکدیگر و احساس امنیت بوجود می آید و برای تشکیل آن، حقیقت و شفافیت لازم است. اگر من در دروغ و فریب و پنهان کاری زندگی می کنم و هرگز نمی دانم که آنچه تو بمن می گویی حقیقت دارد یا نه؟ اگر من نمی توانم روی تو حساب کنم و اگر هرگز در کنار تو احساس امنیت نمی کنم و هر لحظه منتظرم که زیر پایم خالی بشود، زندگی کردن با تو فقط و فقط به دو دلیل ادامه یافته است یا نیاز و احتیاج و یا ترس و اعتیاد.
چنین روابطی افسردگی، اضطراب، خشم، احساس تنهایی و بلاتکلیفی به دنبال دارد.
از نظر روانی، گاه در چنین موقعیت ها رابطه با عزیزی که گرفتار دروغ و ریا و پنهان کاری است، ما را وا می دارد که تبدیل به پلیس و کار آگاه و جاسوس و مچ گیر بشویم. بدیهی است که چنین شغلی نیاز به کنترل را در ما بالا می برد. هر قدر که ما حلقه کنترل و مچ گیری را تنگ تر می کنیم، طرف مربوطه نیز ماهر تر عمل می کند و خلاصه زندگی تبدیل به بازی قدرتمندی می شود که تمام انرژی ما صرف مچگیری، و تمام انرژی دروغگو صرف گیر نیافتادن می گردد.
در چنین شرایطی متأسفانه خشم و خشونت در رابطه رو به افزایش است و ما هر بار که سرمان کلاه می رود، احساس عجز و ناتوانی می کنیم. عجز و ناتوانی در دراز مدت، افسردگی بدنبال می آورد و افسردگی، عجز و ناتوانی و خشم و خشونت را باز تولید می کند.
زندگی در کنار افرادی که با ما صادق نیستند، نوعی بیم و هراس در ما بوجود می آورد که ما نمی دانیم محرم هستیم یا نامحرم؟ خودی هستیم یا غیر خودی؟ درون یک ارتباط هستیم یا بیرون آن؟
اعتماد سبب می شود که ما بتدریج عمیق ترین لایه های وجود خودمان را در معرض دید و بازدید طرف دیگر رابطه قرار بدهیم.
در صورتی که وقتی با یک دروغ و یا دو رنگی و یا نیرنگ، دیوارهای اعتماد فرو می ریزد و احساس عاطفی ما مانند حلزونی به درون صدف وجودمان می خزد و ما با آن دیگری که دروغ را به رابطه آورده قطع حسی می کنیم.
این بیرون آمدن ها و به درون خزیدن ها وقتی چندین بار تکرار شد، ما را گرفتار نوسانات Mood می کند و ما دائم در حال امیدواری و ناامیدی بسر می بریم و سامان بخشیدن باین و ضعیت روحی کار آسانی نیست.
بهترین شکل بر خورد با دروغ پرداز و متقلب و پنهان کار چیست؟
دوباره باید به رابطه بیاندیشیم. اگر ارتباط ما با اینگونه افراد زیاد نزدیک نیست، ما می توانیم رابطه را کمتر و کمتر کنیم و یا با آگاهی از واقعیت ارتباطی او، مواظب احساس و یا امکانات مادی و معنوی خود باشیم. با اینگونه افراد هیچ وقت نباید گرفتار خوش خیالی شد.
باید دانست که ما قدرت عوض کردن آنها را نداریم و مسئله گاهی جدی تر از آنست که ما خیال می کنیم.
و اما در مورد عزیزان و نزدیکانی که چنین گرفتاری و عادت خرابکارانه ای دارند چه باید کرد؟
اگر با یکی از این افراد زندگی می کنیم باید اصول زیر را رعایت کرد.
1- مچ گیری و پلیس بازی ما، آنها را عوض نمی کند، بلکه زندگی چالشی می شود برای ماهر شدن آنها و خشمگین تر شدن ما.
2- عوض کردن آنها کار ما نیست. باید از متخصص یاری گرفت. گاه ریشه این مشکلات خیلی جدی است و به دوران گذشته بر می گردد.
3- باید خوش خیال نبود و تمام گاردهای رفتاری را رها کرد و ناگهان شگفت زده شد. برای دروغ گو، هیچ وقت بار آخر دروغ گویی فرا نمی رسد، مگر درمان کرده باشد.
4- ایجاد ترس و اضطراب در رابطه و تهدید، دروغگو را اصلاح نمی کند، بلکه دروغگو تر می شود. زیرا ترس و اضطراب یکی از عوامل دروغگویی است.
5- با او میتوان صحبت کرد و از حال خود گفت و اینکه اگر اوضاع تغییر نکند، ادامه رابطه مقدور نیست.
6-برای یاری گرفتن و روشن کردن تکلیف خود میتوان از متخصص کمک گرفت.
7- راستگویی از سر ترس و تحت فشار و کنترل، صداقت واقعی نیست، بلکه زمان لازم دارد که دوباره دروغ و ریا ظاهر شود.
8- هم حسی با انسان دروغگو که سبب می شود او بداند که ما از شخص او بیزار نیستیم، بلکه عادت و رفتار غیرصادقانه او ما را ناراحت کرده است، گاه به فرد کمک میکند که رفتار خود را جدا از «خود» و وجود خویش ببیند و متوجه شود که اگر این رفتار تغییر کند، او انسانهایی را بدست خواهد آورد که دوستش دارند.
توجه: دروغگویی های عادتی راباید از نوع دروغگویی های بیمارگونه و پاتولوژیک جدا کرد. دروغگویی های پاتولوژیک گاه نتیجه تجربیات دردناک زندگی هستند که هیأت روانی انسان را دگرگون کرده، ولی دروغگویی های عادتی معمولا نتیجه محیطی است که شخص برای بقاء خود به دروغ و ریا به صورت یک وسیله و ابزار پناه برده است و هدف آن دردگریزی و تنازع بقاء است.
با آغاز فصل پاییز و منظم شدن زندگی، کلاس های آموزشی ما نیز نظم خود را پیدا کرده و امسال را با موضوعی بسیار فراگیر آغاز کرده ایم.
روابط دشوار، دشواری های ارتباطی، زندگی با انسان های دشوار، و بالاخره اسارت در روابط معیوب.
نظر به اینکه کلاس های هفتگی فقط یک راه انتقال اطلاعات است و نشریات راه دیگر و گسترده تر، تصمیم گرفتم که خلاصه جلسات کلاس را برای خوانندگان پیام آشنا بنویسم، بخصوص که دوستانی تقاضا کرده اند که جزوات کلاس ها را در اختیار کسانی بگذاریم که وقت و امکان مشارکت در کلاس آموزشی را ندارند.
لذا از این ماه تا هر وقت که ادامه پیدا کند، درباره ی انسان های دشوار و زندگی در کنار آنها با شما خواهیم گفت و نوشت. اما ابتداء باید چند پیش شرط را طرح کنم که بهره مندی از اطلاعات را بیشتر و خطر سوء استفاده از دانش جا نیافتاده را کمتر کند.
1ـ اگر چه عنوان این مبحث می تواند ذهن ما را به آن سو ببرد که ما خود را مُبرا، از دشواری و دیگران را انسان های دشوار ببینیم، ولی واقعیت اینست که ما و رفتارهای ما هم در اینجا و آنجا می تواند سبب رنج و دشواری دیگران باشد.
2ـ بهترین شیوه ي استفاده از اطلاعات روانشناختی، کاربرُد آن با خود و روبروئی شجاعانه با سایه های وجودی خود ماست.
3ـ بدترین استفاده از اطلاعات روانشناختی، نسبت دادن خصوصیات منفی به دیگران و مبرا دانستن خود از تمام خلقیات مزاحم است.
4ـ اشکال دیگری که آگاهی های روانشناختی می تواند سبب شود، گرفتاری در مثلث شوم احساس گناه، سرزنش خود یا دیگران و شرمندگی و پشیمانی است.
کسب آگاهی باید موجب رهایی انسان از رنج شود، نه اینکه رنجی مضاعف بر ما و دیگران متحمل کند. دانش و آگاهی باید راهگشای ما به دنیایی تازه و روشن تر باشد و آزاد کردن ما از آن چرخه ی معیوب رفتاری و ارتباطی که نیرو و انرژی ما را به تاراج می برد و ما را گرفتار خشم، عجز و احساسات منفی می کند.
5ـ از اطلاعات روانشناسی نباید بعنوان حربه ای استفاده کرد که حرمت، شخصیت و اعتماد به نفس دیگران را ویران سازیم. بلکه این آگاهی ها باید موجب بالا بردن تفاهم و هم حسی در ما گردد.
6ـ باید به این نکته توجه داشت که ویژگی های روانی و رفتاری، طیفی است که یک سوی آن بهنجار و سوی دیگر آن نابهنجار قلمداد می شود. و تعیین کننده ی این بهنجاری و یا بر عکس آن شدّت و ضعف و یا کمیت آن ویژگی است .
لذا ما با دیدن نشانه هایی از یک نابهنجاری، بدون در نظر گرفتن میزان و شدت آن نمی توانیم خود و یا دیگران را روان نژند قلمداد کنیم.
آخرین نکته ای که مایلم قبل از ورود به بحث «زندگی در کنار انسان های دشوار» به آن اشاره کنم این است که:
انسان یک سیستم زنده و یک کلّ غیرقابل تجزبه است و دیدگاه «اجزانگری» نمی تواند به تنهایی تصویری روشن از انسان بدست ما بدهد. گذشته ی انسان، محیط او، فضای زیست، شرایط بیولوژیکی و بیشتر از همه تجربیات او چه در فضای خصوصی و چه در رحم فرهنگی اوست که به رفتارهای او معنا و سمت و سو می بخشد. لذا آنچه در یک محیط، کاملاً غیرعادی قلمداد می شود، در محیطی دیگر می تواند عادی باشد. مثلاً خانم «کارل تاوریس» C. Tavreis در کتاب «خشم، این عاطفه ی ناشناخته» داستانی را رسم می کند که خلاصه ی آن باین شرح است:
«در بالکنی زن و شوهر نشسته اند و زن بر می خیزد و به سمت شیر آب دهکده می رود تا کوزه ی آب خود را پُر کند. شوهر به تماشای همسر نشسته است. مرد جوانی در کنار همسر او قرار می گیرد، دست در کمر او می اندازد و در حمل کوزه، او را یاری می دهد. مرد جوان و همسر ،با هم وارد خانه می شوند و شوهر از هر دو استقبال می کند و به همسر می گوید من باید شامی برای میهمان آماده کنم.
شوهر مشغول تهیه غذا می شود و زن و مرد میهمان مشغول گفتگو و آشامیدن. شام خورده می شود و سپس شوهر از مرد میهمان تقاضا می کند که شب را در سرای او و با همسر او بگذراند.
شوهر شب را بیرون اطاق خواب و همسر او و مرد میهمان در اطاق خواب می گذرانند. صبح، شوهر صبحانه ای آماده کرده و از مرد میهمان و همسرش پذیرایی می کند. مرد میهمان پس از صرف صبحانه جلوی شوهر زانو می زند و با ادای احترام از هر دو خداحافظی می کند.»
خانم «تاوریس» این سئوال مهم را مطرح می کند که:
اینکه شوهر در کجای این قصه باید عصبانی بشود یا نه، امری است کاملاً فرهنگی و اجتماع آموخت. این قصه ی واقعی رسم قبايلی از اسکیموهاست که اگر مردی جوانتر از تو به همسر تو توجه نشان بدهد، و تو او را بپذیری، نهایت شرافت مندی و بلوغ رفتاری تو است.
در حالی که در جوامع دیگر، بخصوص جوامع سنتی و خاورمیانه ای، چنین توجهی نهایت بی آبروئی و بی غیرتی است و در همان لحظات اول شوهر باید از ناموس خود دفاع کند و در این راه حتی قتل های ناموسی نیز شرافت مندانه و مجاز است. نمونه ی این مسئله فیلم «قیصر» در فرهنگ خود ماست.
غرض از یادآوری این نکته این بود که در تحلیل ویژگی ها باید زبان فرهنگ را نیز دانست و به نسبیت فرهنگی نیز واقف بود. فقط در یک جا نسبیت فرهنگی نمی تواند دیگر ملاک کار باشد و آن وقتی است که حساسیت های ما حقوق فردی و انسانی دیگران را پایمال می کند و رشد و شکوفایی انسان ها قربانی پاتولوژی رفتاری ما می شود.
روابط دشوار، دشواری های ارتباطی، زندگی با انسان های دشوار، و بالاخره اسارت در روابط معیوب.
نظر به اینکه کلاس های هفتگی فقط یک راه انتقال اطلاعات است و نشریات راه دیگر و گسترده تر، تصمیم گرفتم که خلاصه جلسات کلاس را برای خوانندگان پیام آشنا بنویسم، بخصوص که دوستانی تقاضا کرده اند که جزوات کلاس ها را در اختیار کسانی بگذاریم که وقت و امکان مشارکت در کلاس آموزشی را ندارند.
لذا از این ماه تا هر وقت که ادامه پیدا کند، درباره ی انسان های دشوار و زندگی در کنار آنها با شما خواهیم گفت و نوشت. اما ابتداء باید چند پیش شرط را طرح کنم که بهره مندی از اطلاعات را بیشتر و خطر سوء استفاده از دانش جا نیافتاده را کمتر کند.
1ـ اگر چه عنوان این مبحث می تواند ذهن ما را به آن سو ببرد که ما خود را مُبرا، از دشواری و دیگران را انسان های دشوار ببینیم، ولی واقعیت اینست که ما و رفتارهای ما هم در اینجا و آنجا می تواند سبب رنج و دشواری دیگران باشد.
2ـ بهترین شیوه ي استفاده از اطلاعات روانشناختی، کاربرُد آن با خود و روبروئی شجاعانه با سایه های وجودی خود ماست.
3ـ بدترین استفاده از اطلاعات روانشناختی، نسبت دادن خصوصیات منفی به دیگران و مبرا دانستن خود از تمام خلقیات مزاحم است.
4ـ اشکال دیگری که آگاهی های روانشناختی می تواند سبب شود، گرفتاری در مثلث شوم احساس گناه، سرزنش خود یا دیگران و شرمندگی و پشیمانی است.
کسب آگاهی باید موجب رهایی انسان از رنج شود، نه اینکه رنجی مضاعف بر ما و دیگران متحمل کند. دانش و آگاهی باید راهگشای ما به دنیایی تازه و روشن تر باشد و آزاد کردن ما از آن چرخه ی معیوب رفتاری و ارتباطی که نیرو و انرژی ما را به تاراج می برد و ما را گرفتار خشم، عجز و احساسات منفی می کند.
5ـ از اطلاعات روانشناسی نباید بعنوان حربه ای استفاده کرد که حرمت، شخصیت و اعتماد به نفس دیگران را ویران سازیم. بلکه این آگاهی ها باید موجب بالا بردن تفاهم و هم حسی در ما گردد.
6ـ باید به این نکته توجه داشت که ویژگی های روانی و رفتاری، طیفی است که یک سوی آن بهنجار و سوی دیگر آن نابهنجار قلمداد می شود. و تعیین کننده ی این بهنجاری و یا بر عکس آن شدّت و ضعف و یا کمیت آن ویژگی است .
لذا ما با دیدن نشانه هایی از یک نابهنجاری، بدون در نظر گرفتن میزان و شدت آن نمی توانیم خود و یا دیگران را روان نژند قلمداد کنیم.
آخرین نکته ای که مایلم قبل از ورود به بحث «زندگی در کنار انسان های دشوار» به آن اشاره کنم این است که:
انسان یک سیستم زنده و یک کلّ غیرقابل تجزبه است و دیدگاه «اجزانگری» نمی تواند به تنهایی تصویری روشن از انسان بدست ما بدهد. گذشته ی انسان، محیط او، فضای زیست، شرایط بیولوژیکی و بیشتر از همه تجربیات او چه در فضای خصوصی و چه در رحم فرهنگی اوست که به رفتارهای او معنا و سمت و سو می بخشد. لذا آنچه در یک محیط، کاملاً غیرعادی قلمداد می شود، در محیطی دیگر می تواند عادی باشد. مثلاً خانم «کارل تاوریس» C. Tavreis در کتاب «خشم، این عاطفه ی ناشناخته» داستانی را رسم می کند که خلاصه ی آن باین شرح است:
«در بالکنی زن و شوهر نشسته اند و زن بر می خیزد و به سمت شیر آب دهکده می رود تا کوزه ی آب خود را پُر کند. شوهر به تماشای همسر نشسته است. مرد جوانی در کنار همسر او قرار می گیرد، دست در کمر او می اندازد و در حمل کوزه، او را یاری می دهد. مرد جوان و همسر ،با هم وارد خانه می شوند و شوهر از هر دو استقبال می کند و به همسر می گوید من باید شامی برای میهمان آماده کنم.
شوهر مشغول تهیه غذا می شود و زن و مرد میهمان مشغول گفتگو و آشامیدن. شام خورده می شود و سپس شوهر از مرد میهمان تقاضا می کند که شب را در سرای او و با همسر او بگذراند.
شوهر شب را بیرون اطاق خواب و همسر او و مرد میهمان در اطاق خواب می گذرانند. صبح، شوهر صبحانه ای آماده کرده و از مرد میهمان و همسرش پذیرایی می کند. مرد میهمان پس از صرف صبحانه جلوی شوهر زانو می زند و با ادای احترام از هر دو خداحافظی می کند.»
خانم «تاوریس» این سئوال مهم را مطرح می کند که:
اینکه شوهر در کجای این قصه باید عصبانی بشود یا نه، امری است کاملاً فرهنگی و اجتماع آموخت. این قصه ی واقعی رسم قبايلی از اسکیموهاست که اگر مردی جوانتر از تو به همسر تو توجه نشان بدهد، و تو او را بپذیری، نهایت شرافت مندی و بلوغ رفتاری تو است.
در حالی که در جوامع دیگر، بخصوص جوامع سنتی و خاورمیانه ای، چنین توجهی نهایت بی آبروئی و بی غیرتی است و در همان لحظات اول شوهر باید از ناموس خود دفاع کند و در این راه حتی قتل های ناموسی نیز شرافت مندانه و مجاز است. نمونه ی این مسئله فیلم «قیصر» در فرهنگ خود ماست.
غرض از یادآوری این نکته این بود که در تحلیل ویژگی ها باید زبان فرهنگ را نیز دانست و به نسبیت فرهنگی نیز واقف بود. فقط در یک جا نسبیت فرهنگی نمی تواند دیگر ملاک کار باشد و آن وقتی است که حساسیت های ما حقوق فردی و انسانی دیگران را پایمال می کند و رشد و شکوفایی انسان ها قربانی پاتولوژی رفتاری ما می شود.
شور عشق، استارت یا سوخت
شور عشق، یعنی همان احساساتی که اوایل آشنایی با یک نفر، ما را مشغول میکند و خواب و خوراکمان را میگیرد، مبنای درستی برای زندگی مشترک نیست؛ یعنی این قبیل عواطف مثل استارت ماشین عمل میکنند. خداوند آنها را در وجود انسان قرار داده که آدم را به حرکت درآورد. ولی ما نمیتوانیم فقط با استارتزدن و باک ِ بدون بنزین حرکت کنیم. شواهد زیادی هم برای اثبات این نکته وجود دارد- مثلا پژوهشگری به نام «آرون» تعداد زیادی از افرادی را که دچار عشق حاد و آتشین بودند زیر دستگاهی که از کارکرد مغز عکس میگیرد گذاشت و از آنها خواست به معشوق خود فکر کنند یا عکس آنها را نشان شان داد. کارکرد مغزی این افراد نشان داد که هنگام فکر کردن به معشوق، فقط آن قسمتهایی فعال میشود که مربوط به «پاداش فوری» است- همان قسمتهایی که اگر گرسنه باشیم و غذا بخوریم فعال میشود؛ یا در افراد معتاد به کوکائین، همان قسمتی که بعد از مصرف مادهی مخدر به فعالیت میافتد. این قسمتهای مغز، تشکر فوری را اعلام میکنند، و یک چیز فوری، طبعا دوام زیادی هم ندارد. در حالی که مغز، قسمتهای دیگری هم دارد که مربوط به پاداشهای طولانیمدت است.
دو پژوهشگر دیگر به اسمهای بارتل و ذکی آمدند همین کار را روی کسانی کردند که عشقشان تداوم پیدا کرده بود و به اصطلاح عشق رفیقانه داشتند- همان نوع عشقی که شور و هیجانش از بین رفته اما صمیمیتش مانده و با مرور زمان، بیشتر هم شده است .عکس کارکرد مغز این افراد نشان داد که فکرکردن به عشقشان قسمتهایی از مغز آنها را فعال میکند که مربوط به «پاداشهای بلندمدت» است- همان قسمتهایی که وقتی شما به شغل مورد علاقهتان فکر میکنید یا موسیقی مورد علاقهتان را گوش میکنید، یا در لحظات آرامش مذهبی، در ذهنتان فعال می شود.
نتیجهی این پژوهشها نشان میدهد چون پاداش فوری همیشه تاییدکنندهی چیزهایی است که قابل اتکا نیستند، عشق رمانتیک هم که دستمایهی شعر و غزل و رمان و فیلمهای زیادی شده است و چیز قشنگی هم هست قابل اتکا نیست. در عوض، عشق رفیقانه قابل اعتماد، اصیل و ماندگار است.
بعضی اقوام اصلا نمیدانند عشق چیست؟
عشق رمانتیک نه تنها کوتاهمدت و غیرقابل اتکاست که حتی اصیل هم نیست. یعنی این طور نیست که جزو سرشت و ذات انسان باشد و ابتلا به آن، از ضروریات زندگی محسوب شود. به نظر شما آیا در بین همهی اقوام و ملتها شور عشق وجود دارد؟ یعنی مردم ِ همهی جوامع و فرهنگها عشق رمانتیک را به این مفهومی که ما میشناسیم میشناسند؟
دو پژوهشگر به نامهای «یانکویچ »و«فیشر»، 166 فرهنگ و قومیت مختلف را از نظر آداب و رسوم و شعر و ادبیات و هنرشان بررسی کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که در 147 فرهنگ، عشق رمانتیک وجود دارد؛ اما در 19 قومیت،هیچ شواهدی از این عشق در میان نیست؛ یعنی در فرهنگ، ادبیات ، شعر و هنرشان هیچ اشارهای به این شور عاشقانه نشده است؛ اما تشکیل خانواده میدهند، به خانوادهشان علاقه دارند و برای آنها فداکاری هم میکنند. یعنی آن رمانتیسیسم که در ادبیات غربی و در ادبیات ایرانی خودمان هم می بینیم در آن فرهنگها معنایی ندارد. پس عشق رمانتیک چیزی نیست که بگوییم لازمهی هر زندگی است؛ بلکه همان موتور محرک اولیه است. 19 قومیت از این موتور استفاده نمیکنند و ماشینشان بدون این استارت هم روشن میشوند.
در پژوهش دیگری از حدود شش هزار دختر و پسر قبل از ازدواج پرسیدهاند که «شما دوست دارید عشق رمانتیک مبنای ازدواجتان باشد یا نه؟»
90 درصد آنها جواب مثبت دادهاند. یعنی گفتهاند «دوست داریم این احساسات را تجربه کنیم.» اما بعد از چند سال، از همین افراد، بعد از ازدواجشان پرسیدهاند «آیا آن رمانتیسیسم اولیه در ازدواجتان وجود داشته یا نه؟» 33 درصد مردان و 75 درصد زنان گفتهاند در نهایت با فردی ازدواج کردهاند که عاشقش نیستند و رابطهی رمانتیکی هم با او ندارند؛ یعنی حتی خود افراد هم قبول دارند که «عشق» نه شرط کافی برای ازدواج است و نه حتی شرط لازم.
عشق نوعی بیماری است؟
برخی از پژوهشگرها روی این موضوع متمرکز شدهاند که «آیا عشق آتشین صرف نظر از عشق نافرجام، یک بیماری پاتولوژیک است یا نه؟» و جالب است بدانید روانشناسان، بیشترین شباهت را بین عشق و یک بیماری خاص روانی به نام وسواس اجباری مشاهده کردهاند. در این بیماری، افکار خاصی به ذهن هجوم میآورد که فرد گریزی از آنها ندارد؛ این افکار او را مجبور به ایجاد رفتارهای خاصی میکند که اگر انجام ندهد دچار تنش و اضطراب زیادی میشود. مثلا کسی عادت دارد هر شب 10 بار دستهایش را بشوید و اگر 8 بار این کار را انجام بدهد درونش منقلب میشود و نمیتواند آسوده بخوابد.
عشق نه فقط در ظاهر و علایم بالینی شبیه این بیماری است، که از نظر آزمایشگاهی هم به آن شباهت دارد. در بیماری وسواس اجباری، یک ناقل خاص در سلولهای پلاکت خون بیمار افزایش پیدا میکند. پژوهشگری به نام «مارازیتی»، افراد عاشق را به این طریق آزمایش کرده و به این نتیجه رسیده که آنها هم درست همین حالت را دارند. پس عشق یک حالت وسواس اجباری ایجاد میکند که در آن فرد عاشق دچار افکار و عادتهای خاصی میشود که نمیتواند از دست آنها خلاص شود- مثل تماس گرفتن پی در پی با معشوق و فکر کردن مداوم به او که عملکرد عادی ذهنش را مختل میکند.
هوش عاطفیات را بالا ببر
با تمام این حرفها، امروز دانشمندان به این نقطه رسیدهاند که «اگر عشق و احساسات قابل اتکا نیستند پس چه چیز قابل اتکا است؟» یعنی چه چیزهایی باید وجود داشته باشد تا عشق افراد پایدار بماند. ابتدا نظریهای شکل گرفت که اگر برخی شباهتهای اولیه بین افراد وجود داشته باشد، صمیمیت و رفاقت بیشتری بین آنان به وجود میآید که میتواند ازدواج موفق را تضمین کند. اما تجربه نشان داد که این اتفاق هم نمیافتد. آقای «اشتنبرگ» که مثلث عشق را ارائه کرده بود به این نتیجه رسید که خیلی از طلاقها، بر خلاف انتظار، در مواردی اتفاق میافتد که انتخاب اولیه اشتباه نبوده است. یعنی افراد در ابتدای ازدواج، شباهتهایی به هم داشتهاند، اما پس از ازدواج تغییر کردهاند. پس خیلی وقتها مشکل اینجاست که آدمها تغییر میکنند؛ اما با هم تغییر نمیکنند: در دو مسیر یا با سرعتهای متفاوتی تغییر میکنند. پس حالا این سوال به وجود میآید که «اگر شباهت اولیه هم ضامن صمیمیت نیست پس چه چیز میتواند صمیمیت و رفاقت درازمدت بین زوجها را تضمین کند؟»
پژوهشهای زیادی نشان دادهاند که هوش عاطفی، یکی از مهمترین عوامل موفقیت ازدواج است. هوش عاطفی نوعی از هوش است که به ما کمک میکند به احساساتمان آگاه باشیم. بتوانیم عواطفمان را خوب بیان کنیم. آنها را خوب کنترل و هدایت کنیم. ظرفیت های خودمان را بشناسیم و در مجموع یک حس مثبت کلی نسبت به خودمان داشته باشیم. از طرف دیگر بتوانیم عواطف فرد مقابلمان را درک کنیم و نسبت به آن واکنش اجتماعی یا بین فردی مناسب داشته باشیم.
هوش عاطفی به ما کمک می کند که وقتی دچار تعارض در احساساتمان میشویم فرو نریزیم و بتوانیم به عنوان مسالهای معمولی حلش کنیم .این نوع هوش، یک چیز ذاتی نیست و در شرایط محیطی شکل میگیرد و در میان تمام عوامل موثر در موفقیت در ازدواج، کلیدیترین نقش را دارد؛ اگر دو طرف دارای هوش عاطفی بالایی باشند میتوانند بفهمند که چطور همراه و همگام با تغییر احساسات و عواطف یکدیگر تغییر کنند تا زندگیشان به رشد و صمیمیت بیشتری منجر شود.
چه قدرعاشق هستید؟
عشق هم بالاخره اتفاقی است که به قول شاعر، خواه ناخواه رخ میدهد. برای خیلی از روانشناسها مطالعه این پدیده جالب است. بعضیها مانند «استرنبرگ» حتی نظریهای علمی درباره عشق دارند. «استرنبرگ» معتقد است که یک عشق کامل سه جنبه دارد. اولین جنبه، وفاداری به معشوق است، دومی، احساس صمیمیت نسبت به او و سومی، داشتن میل جنسی به معشوق است. به نظر «استرنبرگ»، هر کدام از اینها که وجود نداشته باشد، یک جای کار دارد میلنگد. پرسشنامه زیر خیلی به جزییات عشق کاری ندارد و میخواهد به طور کلی بگوید که آیا شما عاشق هستید یا نه؟ این تست در دانشگاه «نورس ایسترن بوستون» تهیه شده است و خوب، معلوم است که بیشتر برای دانشجوها کاربرد دارد.
چگونه از این تست استفاده کنیم؟
عبارات زیر را بخوانید. معشوقتان را تصور کنید و نام معشوقتان را به جای کلمه او بگذارید. حالا اگر با هر عبارت به طورکامل موافق بودید، عدد 7، اگر نسبتا موافق بودید، عدد 6 ، اگر کمی موافق بودید عدد 5، اگر عبارت را هم درست میدانستید و هم غلط (یعنی در مورد نظرتان مطمئن نبودید)، عدد 4، اگر با آن کمی مخالف بودید، عدد 3، اگر نسبتا مخالف بودید، عدد 2 و اگر بهطور کامل مخالف بودید عدد 1 را جلو عبارت بنویسید:
1) برای رسیدن به او خیلی عجله دارم. ( )
2) او را خیلی جذاب میدانم. ( )
3) او نسبت به بیشتر مردم، عیبهای کمتری دارد. ( )
4) برای او هر کاری که لازم باشد، انجام میدهم. ( )
5) به نظر من، او خیلی دلربا است. ( )
6) دوست دارم احساســاتم را با او در میان بگذارم. ( )
7) وقتی با هم کاری را انجام میدهیم، کار برایم خیلی خوشایند است. ( )
8) دوست دارم که او حتما مال من باشد. ( )
9) اگر اتفاقی برای او بیفتد؛ خیلی ناراحت میشوم. ( )
10) خیلی وقتها به او فکر میکنم. ( )
11) خیلی مهم است که او به من علاقه داشته باشد. ( )
12) وقتی با او هستم، کاملا خوشحالم. ( )
13) برایم دشوار است که برای مدتی طولانی از او دور باشم. ( )
14) خیلی به او علاقه دارم. ( )
راهنمای نمرهگذاری:
حالا عددهایی را که جلوی هر عبارت گذاشتهاید، با هم جمع بزنید.
• شمایی که بالای 89 نمره آوردهاید، وضعتان خراب است. شما بدجوری عاشق شدهاید و اگر صادقانه به پرسشها پاسخ دادهاید، در عشقتان هیچ شکی نمیتوان کرد.
• اگر نمرهتان حول و حوش 78 تا 88 میچرخد، شما هم به احتمال خیلی زیاد عاشق هستید و چیزی نمانده است که در بالای قله عشق بایستید.
• اما اگر نمرهتان بین 68 تا 77 باشد، احتمال کمتری وجود دارد که عاشق باشید. اما شما هم به هر حال عاشقاید.
• کسانی که از 68 پایینتر آوردهاند، بهتر است که خودشان را گول نزنند. به احتمال زیاد چندان عاشق نیستند.
• کسانی که از 58 پایینترند، به هیچوجه عاشق نیستند. این گروه بهتر است پیشه دیگری برای خودشان دست و پا کنند و یا اسم احساسات رقیقشان را نگذارند عشق!
شور عشق، یعنی همان احساساتی که اوایل آشنایی با یک نفر، ما را مشغول میکند و خواب و خوراکمان را میگیرد، مبنای درستی برای زندگی مشترک نیست؛ یعنی این قبیل عواطف مثل استارت ماشین عمل میکنند. خداوند آنها را در وجود انسان قرار داده که آدم را به حرکت درآورد. ولی ما نمیتوانیم فقط با استارتزدن و باک ِ بدون بنزین حرکت کنیم. شواهد زیادی هم برای اثبات این نکته وجود دارد- مثلا پژوهشگری به نام «آرون» تعداد زیادی از افرادی را که دچار عشق حاد و آتشین بودند زیر دستگاهی که از کارکرد مغز عکس میگیرد گذاشت و از آنها خواست به معشوق خود فکر کنند یا عکس آنها را نشان شان داد. کارکرد مغزی این افراد نشان داد که هنگام فکر کردن به معشوق، فقط آن قسمتهایی فعال میشود که مربوط به «پاداش فوری» است- همان قسمتهایی که اگر گرسنه باشیم و غذا بخوریم فعال میشود؛ یا در افراد معتاد به کوکائین، همان قسمتی که بعد از مصرف مادهی مخدر به فعالیت میافتد. این قسمتهای مغز، تشکر فوری را اعلام میکنند، و یک چیز فوری، طبعا دوام زیادی هم ندارد. در حالی که مغز، قسمتهای دیگری هم دارد که مربوط به پاداشهای طولانیمدت است.
دو پژوهشگر دیگر به اسمهای بارتل و ذکی آمدند همین کار را روی کسانی کردند که عشقشان تداوم پیدا کرده بود و به اصطلاح عشق رفیقانه داشتند- همان نوع عشقی که شور و هیجانش از بین رفته اما صمیمیتش مانده و با مرور زمان، بیشتر هم شده است .عکس کارکرد مغز این افراد نشان داد که فکرکردن به عشقشان قسمتهایی از مغز آنها را فعال میکند که مربوط به «پاداشهای بلندمدت» است- همان قسمتهایی که وقتی شما به شغل مورد علاقهتان فکر میکنید یا موسیقی مورد علاقهتان را گوش میکنید، یا در لحظات آرامش مذهبی، در ذهنتان فعال می شود.
نتیجهی این پژوهشها نشان میدهد چون پاداش فوری همیشه تاییدکنندهی چیزهایی است که قابل اتکا نیستند، عشق رمانتیک هم که دستمایهی شعر و غزل و رمان و فیلمهای زیادی شده است و چیز قشنگی هم هست قابل اتکا نیست. در عوض، عشق رفیقانه قابل اعتماد، اصیل و ماندگار است.
بعضی اقوام اصلا نمیدانند عشق چیست؟
عشق رمانتیک نه تنها کوتاهمدت و غیرقابل اتکاست که حتی اصیل هم نیست. یعنی این طور نیست که جزو سرشت و ذات انسان باشد و ابتلا به آن، از ضروریات زندگی محسوب شود. به نظر شما آیا در بین همهی اقوام و ملتها شور عشق وجود دارد؟ یعنی مردم ِ همهی جوامع و فرهنگها عشق رمانتیک را به این مفهومی که ما میشناسیم میشناسند؟
دو پژوهشگر به نامهای «یانکویچ »و«فیشر»، 166 فرهنگ و قومیت مختلف را از نظر آداب و رسوم و شعر و ادبیات و هنرشان بررسی کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که در 147 فرهنگ، عشق رمانتیک وجود دارد؛ اما در 19 قومیت،هیچ شواهدی از این عشق در میان نیست؛ یعنی در فرهنگ، ادبیات ، شعر و هنرشان هیچ اشارهای به این شور عاشقانه نشده است؛ اما تشکیل خانواده میدهند، به خانوادهشان علاقه دارند و برای آنها فداکاری هم میکنند. یعنی آن رمانتیسیسم که در ادبیات غربی و در ادبیات ایرانی خودمان هم می بینیم در آن فرهنگها معنایی ندارد. پس عشق رمانتیک چیزی نیست که بگوییم لازمهی هر زندگی است؛ بلکه همان موتور محرک اولیه است. 19 قومیت از این موتور استفاده نمیکنند و ماشینشان بدون این استارت هم روشن میشوند.
در پژوهش دیگری از حدود شش هزار دختر و پسر قبل از ازدواج پرسیدهاند که «شما دوست دارید عشق رمانتیک مبنای ازدواجتان باشد یا نه؟»
90 درصد آنها جواب مثبت دادهاند. یعنی گفتهاند «دوست داریم این احساسات را تجربه کنیم.» اما بعد از چند سال، از همین افراد، بعد از ازدواجشان پرسیدهاند «آیا آن رمانتیسیسم اولیه در ازدواجتان وجود داشته یا نه؟» 33 درصد مردان و 75 درصد زنان گفتهاند در نهایت با فردی ازدواج کردهاند که عاشقش نیستند و رابطهی رمانتیکی هم با او ندارند؛ یعنی حتی خود افراد هم قبول دارند که «عشق» نه شرط کافی برای ازدواج است و نه حتی شرط لازم.
عشق نوعی بیماری است؟
برخی از پژوهشگرها روی این موضوع متمرکز شدهاند که «آیا عشق آتشین صرف نظر از عشق نافرجام، یک بیماری پاتولوژیک است یا نه؟» و جالب است بدانید روانشناسان، بیشترین شباهت را بین عشق و یک بیماری خاص روانی به نام وسواس اجباری مشاهده کردهاند. در این بیماری، افکار خاصی به ذهن هجوم میآورد که فرد گریزی از آنها ندارد؛ این افکار او را مجبور به ایجاد رفتارهای خاصی میکند که اگر انجام ندهد دچار تنش و اضطراب زیادی میشود. مثلا کسی عادت دارد هر شب 10 بار دستهایش را بشوید و اگر 8 بار این کار را انجام بدهد درونش منقلب میشود و نمیتواند آسوده بخوابد.
عشق نه فقط در ظاهر و علایم بالینی شبیه این بیماری است، که از نظر آزمایشگاهی هم به آن شباهت دارد. در بیماری وسواس اجباری، یک ناقل خاص در سلولهای پلاکت خون بیمار افزایش پیدا میکند. پژوهشگری به نام «مارازیتی»، افراد عاشق را به این طریق آزمایش کرده و به این نتیجه رسیده که آنها هم درست همین حالت را دارند. پس عشق یک حالت وسواس اجباری ایجاد میکند که در آن فرد عاشق دچار افکار و عادتهای خاصی میشود که نمیتواند از دست آنها خلاص شود- مثل تماس گرفتن پی در پی با معشوق و فکر کردن مداوم به او که عملکرد عادی ذهنش را مختل میکند.
هوش عاطفیات را بالا ببر
با تمام این حرفها، امروز دانشمندان به این نقطه رسیدهاند که «اگر عشق و احساسات قابل اتکا نیستند پس چه چیز قابل اتکا است؟» یعنی چه چیزهایی باید وجود داشته باشد تا عشق افراد پایدار بماند. ابتدا نظریهای شکل گرفت که اگر برخی شباهتهای اولیه بین افراد وجود داشته باشد، صمیمیت و رفاقت بیشتری بین آنان به وجود میآید که میتواند ازدواج موفق را تضمین کند. اما تجربه نشان داد که این اتفاق هم نمیافتد. آقای «اشتنبرگ» که مثلث عشق را ارائه کرده بود به این نتیجه رسید که خیلی از طلاقها، بر خلاف انتظار، در مواردی اتفاق میافتد که انتخاب اولیه اشتباه نبوده است. یعنی افراد در ابتدای ازدواج، شباهتهایی به هم داشتهاند، اما پس از ازدواج تغییر کردهاند. پس خیلی وقتها مشکل اینجاست که آدمها تغییر میکنند؛ اما با هم تغییر نمیکنند: در دو مسیر یا با سرعتهای متفاوتی تغییر میکنند. پس حالا این سوال به وجود میآید که «اگر شباهت اولیه هم ضامن صمیمیت نیست پس چه چیز میتواند صمیمیت و رفاقت درازمدت بین زوجها را تضمین کند؟»
پژوهشهای زیادی نشان دادهاند که هوش عاطفی، یکی از مهمترین عوامل موفقیت ازدواج است. هوش عاطفی نوعی از هوش است که به ما کمک میکند به احساساتمان آگاه باشیم. بتوانیم عواطفمان را خوب بیان کنیم. آنها را خوب کنترل و هدایت کنیم. ظرفیت های خودمان را بشناسیم و در مجموع یک حس مثبت کلی نسبت به خودمان داشته باشیم. از طرف دیگر بتوانیم عواطف فرد مقابلمان را درک کنیم و نسبت به آن واکنش اجتماعی یا بین فردی مناسب داشته باشیم.
هوش عاطفی به ما کمک می کند که وقتی دچار تعارض در احساساتمان میشویم فرو نریزیم و بتوانیم به عنوان مسالهای معمولی حلش کنیم .این نوع هوش، یک چیز ذاتی نیست و در شرایط محیطی شکل میگیرد و در میان تمام عوامل موثر در موفقیت در ازدواج، کلیدیترین نقش را دارد؛ اگر دو طرف دارای هوش عاطفی بالایی باشند میتوانند بفهمند که چطور همراه و همگام با تغییر احساسات و عواطف یکدیگر تغییر کنند تا زندگیشان به رشد و صمیمیت بیشتری منجر شود.
چه قدرعاشق هستید؟
عشق هم بالاخره اتفاقی است که به قول شاعر، خواه ناخواه رخ میدهد. برای خیلی از روانشناسها مطالعه این پدیده جالب است. بعضیها مانند «استرنبرگ» حتی نظریهای علمی درباره عشق دارند. «استرنبرگ» معتقد است که یک عشق کامل سه جنبه دارد. اولین جنبه، وفاداری به معشوق است، دومی، احساس صمیمیت نسبت به او و سومی، داشتن میل جنسی به معشوق است. به نظر «استرنبرگ»، هر کدام از اینها که وجود نداشته باشد، یک جای کار دارد میلنگد. پرسشنامه زیر خیلی به جزییات عشق کاری ندارد و میخواهد به طور کلی بگوید که آیا شما عاشق هستید یا نه؟ این تست در دانشگاه «نورس ایسترن بوستون» تهیه شده است و خوب، معلوم است که بیشتر برای دانشجوها کاربرد دارد.
چگونه از این تست استفاده کنیم؟
عبارات زیر را بخوانید. معشوقتان را تصور کنید و نام معشوقتان را به جای کلمه او بگذارید. حالا اگر با هر عبارت به طورکامل موافق بودید، عدد 7، اگر نسبتا موافق بودید، عدد 6 ، اگر کمی موافق بودید عدد 5، اگر عبارت را هم درست میدانستید و هم غلط (یعنی در مورد نظرتان مطمئن نبودید)، عدد 4، اگر با آن کمی مخالف بودید، عدد 3، اگر نسبتا مخالف بودید، عدد 2 و اگر بهطور کامل مخالف بودید عدد 1 را جلو عبارت بنویسید:
1) برای رسیدن به او خیلی عجله دارم. ( )
2) او را خیلی جذاب میدانم. ( )
3) او نسبت به بیشتر مردم، عیبهای کمتری دارد. ( )
4) برای او هر کاری که لازم باشد، انجام میدهم. ( )
5) به نظر من، او خیلی دلربا است. ( )
6) دوست دارم احساســاتم را با او در میان بگذارم. ( )
7) وقتی با هم کاری را انجام میدهیم، کار برایم خیلی خوشایند است. ( )
8) دوست دارم که او حتما مال من باشد. ( )
9) اگر اتفاقی برای او بیفتد؛ خیلی ناراحت میشوم. ( )
10) خیلی وقتها به او فکر میکنم. ( )
11) خیلی مهم است که او به من علاقه داشته باشد. ( )
12) وقتی با او هستم، کاملا خوشحالم. ( )
13) برایم دشوار است که برای مدتی طولانی از او دور باشم. ( )
14) خیلی به او علاقه دارم. ( )
راهنمای نمرهگذاری:
حالا عددهایی را که جلوی هر عبارت گذاشتهاید، با هم جمع بزنید.
• شمایی که بالای 89 نمره آوردهاید، وضعتان خراب است. شما بدجوری عاشق شدهاید و اگر صادقانه به پرسشها پاسخ دادهاید، در عشقتان هیچ شکی نمیتوان کرد.
• اگر نمرهتان حول و حوش 78 تا 88 میچرخد، شما هم به احتمال خیلی زیاد عاشق هستید و چیزی نمانده است که در بالای قله عشق بایستید.
• اما اگر نمرهتان بین 68 تا 77 باشد، احتمال کمتری وجود دارد که عاشق باشید. اما شما هم به هر حال عاشقاید.
• کسانی که از 68 پایینتر آوردهاند، بهتر است که خودشان را گول نزنند. به احتمال زیاد چندان عاشق نیستند.
• کسانی که از 58 پایینترند، به هیچوجه عاشق نیستند. این گروه بهتر است پیشه دیگری برای خودشان دست و پا کنند و یا اسم احساسات رقیقشان را نگذارند عشق!
مقدمه: در چند ماه گذشته از نظریه های دلبستگی سخن گفتیم. از بیوشیمی مغز در حالت شور و شیدایی و عاشقی نیز هم چنین، و بالاخره نوبت به دلبستگی و پیوند رسید که بلوغ عاطفی می طلبد.
شاید بهترین مطالعات در زمینه بیولوژی و بیوشیمی مغز در مرحله ی وصال عاطفی یا حداقل «مهیا سازی» زمینه های این پیوند، توسط پژوهشگران عصب شناس و روانشناسان مغز و اعصاب صورت گرفته است.
دکتر «دانیال سی گال» و خانم «هلن فیشر» از نام های مطرح در این زمینه اند که مغز انسان را با حدود 100 بیلیون سلول دارد . هر سلول حدود 50 هزار گونه می تواند به سلول های دیگر وصل شود و ارتباط را تجربه کند. آنها این سلول ها را به کهکشان درون تشبیه کرده اند که هدفش پیوند با خویشتن، با دیگران و بالاخره با تمام هستی است.
«وصال عاطفی» واژه ای است که نگارنده در رشته ای از پژوهشها آنرا برگزیده است و دیگران هرآینه بخواهند از این واژه استفاده کنند بر خلاف سنت رایج در میان ما ایرانیان، وظیفه دارند که ذکر مبناء و مأخذ بنمایند، زیرا لازم است تعلقات ذهنی و علمی نیز مثل تعلقات مالی حق و حقوقی پیدا کنند و دیگران را حق دست اندازی و تجاوز به این حقوق نباشد، مگر با رعایت اصول رایج. اگر چه تا کنون چنین نبوده است.
وقتی از «وصال عاطفی» سخن می گویم باید اول به اصول پایه ای که درک این تجربه را مقدور می کند بپردازم:
1- جهانی که ما در آن زندگی می کنیم یک کلّ و یک مجموعه ی غیر قابل تجربه است. زیرا جهان سیستمی است زنده و درک تمامی آن وقتی ممکن است که «روابط» اجزاء نیز وارد فرمول شناخت اجزاء باشد.
2 -علاوه بر ماده، شبکه ی ارتباطی بین اجزاء جهان که همان شبکه ی «رابط کوانتومی» است بخش مهمی از هستی است.
3- «رابط کوانتومی» چیزی نیست که از طریق دیدگاه اجزاء نگری و در جدا کردن اجزاء از همدیگر بتوان به شناخت آن رسید.
4- «رابط کوانتومی»، اجزاء و تأثیر اجزاء بر یکدیگر و رابطی که این اجزاء را شامل می شود و بخصوص زندگی لحظه به لحظه ی این اجزاء را که هر زمان طرحی تازه می یابد، مطالعه می کند و تازه مطالعه گر نیز بخشی از این جستجو است.
هر زمان نو، می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقاء «مولانا»
5 - ماده بدون در نظر گرفتن شبکه رابط و شبکه ی رابط بدون در نظر گرفتن ماده بی معنا است. حیات سیستم زنده را شبکه رابط که ذرات بنیادی را در کنار هم قرار می دهد، تضمین می کند.
(با استفاده از کتاب تئوری شعور)
از پنج اصل فوق به اهمیت رابطه می توانیم پی ببریم، در روانشناسی اعصاب که پیشرو ترین بخش تحقیقات روانشناسی را در بر می گیرد و آینده ی این رشته را رقم خواهد زد، رابطه ی میان سلولهای مغز و طرحی که شبکه ی ارتباطی مغز بخود می گیرد و لذا عمل کرد مغز را رقم می زند و تولیدات شیمیایی لازم برای عمل کرد را اولاً تولید و در ثانی در مراکز مختلف مغز متمرکز می کند، بیش از هر چیز دیگر به روابط اولیه کودک با محافظین طبیعی او یعنی مادر و پدر و یا کسی که این نقش را ایفا میکند، بستگی دارد.
جالب این است که بدانیم، حتی در بسیاری از موارد که استعداد ژنیتیکی پاره ای از اختلالات روانی-رفتاری مثل اضطراب، افسردگی، یا نوسانات Mood و گرایش به خرابکاری و عصیان و... همراه کودک بدنیا می آیند، معهذا شرط ظهور این اختلالات، روابط معیوب کودک با اطرافیان اوست. بعبارت دیگر کودکی با همان استعداد نامناسب در روابطی سالم و امن و بدور از بیم و هراس زندگی می کند و هرگز ا ین استعداد بالقوه تبدیل به اختلال و نا بهنجاری نمی شود.
چه بخواهیم و چه نخواهیم، وقتی سخن از پیوند و «وصال عاطفی» مطرح است به نوعی به ضرورت وجود آن در زندگی انسان اشاره می شود. به عبارت دیگر، اگر هدف از زندگی انسان دلشادی و همبستگی و آرامش و خلاقیت باشد و این عناصر را در گروی موفقیت در دو ساحت زندگی یعنی پیشرفت های مادی و شغلی و رضامندی های روانی و معنوی بدانیم و اگر بپذیریم انسان در نردبان تکامل، خیزی بلند برداشته و از دستگاه عصبی و ساختمان ویژه ی مغزی برخوردار است، که دلبستگی و همبستگی های عاطفی و روانی و خلاصه «پیوند» با دیگران از ضرورت های زندگی تکاملی ماست، آنوقت باید به این واژه ی پر اهمیت توجهی در خور و در شأن آن مبذول بداریم.
همه ی همسن و سال های من بخوبی بیاد دارند که در دوران کودکی ما، مثل امروز در جشن های عقد و عرورسی، کارت دعوت چاپ و ارسال می گردید. این کارت ها که با بقیه ی نامه های پستی معمولاً فرق داشت. شور و حالی در بچه های خانه بوجود می آورد. بچه ها منتظر بودند که جمله گزنده ی «از نورچشمان در فرصتی دیگر پذیرایی خواهد شد» در زیر کارت چاپ شده است یا نه؟ زیرا اگر این جمله لعنتی نوشته می شد، بچه ها می دانستند که از شرکت در جشن عروسی خبری نیست و در شب موعود باید در خانه بمانند. ولی اگر این جمله نوشته نشده بود، آنوقت هیجانهای بعدی، از جمله لباس نو خریدن و آراستن و به عرروسی رفتن روی شاخ اش بود. بهر حال با این مقدمه که فقط ذکر مصیبتی بود
از دردهای کودکی، به اصل مطلب برسم و آن اینکه معمولاً بالای کارت های دعوت از کلمه ی بسیار مهم «پیوند» استفاده می شد. بعنوان مثال: (نادر و نادره پیوند زناشویی خود را جشن می گیرند...) در همان روزها، این لغت «پیوند» توجه مرا جلب کرده بود. یادم هست یکبار از پدرم پرسیدم مگر نادر و نادره «درخت» هستند که باید پیوند بزنند. چون این لغت را از باغبان خودمان که اغلب پرتقال و چیزهای دیگر را پیوند می زد و گاهی با ذوق به مادر خبر می داد که «پیوند» گرفته است، شنیده بودم.
چهل سال گذشت تا رابطه ی «پیوند زناشویی» را با روانشناسی زناشویی، کشف کردم و معنای کارت های عروسی آنزمان را که -با تأیید خداوند متعال و با اجازه ی پدر و مادر ،نورچشمان نادر و نادره پیوند زناشویی خود را در حضور و با شرکت شما جشن می گیرند- را شناختم و به اهمیت این واژه که خرد و تجربه ی جمعی در سرزمین ما آنرا انتخاب کرده بود پی بردم.
بله، «پیوند» این کلام پُر محتوی را باید از نو شناخت.
بگذارید به چند زمینه ی دیگر زندگی که از این لغت استفاده می شود سری بزنیم. پیوند در کشاورزی معمولاً برای اصلاح نژاد و بهبودی محصول و نوآوری گیاهی صورت می گیرد. گاه، بعضی از گیاهان را اگر پیوند نزنند «نَروک» و بی بار خواهند بود.
اما برای پیوند دو گیاه، چندین شرط لازم است که کشاورز با تجربه باید آنرا رعایت کند. اول نزدیکی و تجانس گیاهی، یعنی مثلاً درخت تبریزی را نمی شود به درخت پرتقال پیوند زد. دوم انتخاب فصل مناسب برای پیوند، سوم آگاهی و فن آوری کسی که اینکار را می خواهد انجام بدهد. چهارم مراقبت ویژه از گیاهان تازه پیوند شده از نظر سرما و گرما، تغذیه و ویتامین و کود شیمیایی و غیره...
وقتی پیوند گرفت، هنوز کشاورز شرایطی را رعایت می کند که پیوند بقول معروف جان بگیرد.
مورد دیگر استفاده از این کلمه، یعنی «پیوند» در پزشکی است. امروزه دیگر پیوند قلب، کلیه، کبد و اعضاء دیگر بدن از شگفتی های پزشکی نیست، بلکه از شیوه های درمانی رایج در نجات جان افراد است. اما برای یک عمل«پیوند» چه عواملی در نظر گرفته می شود.
اول یک تیم پزشکی متخصص و ماهر بیمار را زیر نظر دارند و شرایط بدنی او را کاملا مطالعه می کنند. وقتی که دهنده ی مناسب پیدا شد، فضای عمل جراحی را میکرب زدایی می کنند، ابزار لاز م تهیه می گردد، تیم متخصص شامل چند جراح و کمک جراح و پرستار و متخصص بیهوشی و تکنولوژیست و غیره در حالت آماده باش کامل بیمار را تحت جراحی و پیوند قرار می دهند. از ضروریات پزشکی است که سیستم مقاومت یا تدافعی بیمار دریافت کننده عضو جدید را نیز پائین می آورند تا بدن این عضو غریبه را دفع نکند.
بنا براین حتی عضوی که گیرنده ی آن کاملاً با فرد دهنده هم آهنگی و هم گونی دارد، هنوز می تواند بوسیله ی بدن دفع بشود. مگر اینکه با شیوه های پزشکی قدرت دفع را از بدن بیمار بگیرند و به عضو جدید فرصت بدهند که خودش را در بدن جدید جا بیاندارد و باین ترتیب «پیوندی» موفق انجام گیرد.
حالا که با دو نوع پیوند رایج در کشاورزی و پزشکی آشنا شدیم، به عنوان کارت دعوت عروسی و به کلام رایج «پیوند زناشویی» بر می گردیم. پیوندی که در دنیای غرب، امروزه حدود 65٪ آن نمی گیرد و به طلاق منجر می شود. و جالب اینکه هنوز تیمی متخصص که بتواند مثل یک کشاورز کار کشته یا تیم پزشکان ماهر، از تعداد نا موفق این پیوندها کم کنند و سبب گردند که آمار شکست پیوند زناشویی پائین تر بیاید پیدا نشده است.
و باید بپرسیم که چرا؟ آیا متخصصین این رشته ندانم چکارند؟ یا این «پیوند» از انواع دیگر پیوندها دشوارتر و پیچیده تر و چند بُعدی تر است؟
آنگونه که خانم «سوزان جانسون» روانشناس متخصص امور زناشویی می گوید:
اغلب زناشویی ها به این دلیل به بن بست می رسند که پیوند و ارتباط جسمی و جنسی، قدرت کافی برای کشاندن دو انسان بسوی یکدیگر را دارد، ولی «پیوند» عاطفی و هم گونی حسی که شرط نگهداشتن این پیوند است بین دو انسان رشد نمی کند. و کم کم احساس غریبگی ظاهر می شود. با غریبه میتوان خوابید و حتی لذت جنسی را تجربه کرد، ولی این عامل شرط کافی برای حفظ دو نفر در کنار یکدیگر نیست.
بخصوص وقتی که یک زوج به سنین میانسالی و بلوغ عاطفی می رسند و دیگر بزرگترین مسئولیت آنها یعنی نگهداری از فرزندان به پایان رسیده است. اگر ما از زبان پزشکی و کشاورزی بخواهیم شرایط مناسب برای پیوند زناشویی را فهرست وار بگوییم، آنوقت باید به مطالعات روانشناسان دیگری چون «گاتمن» و دکتر «بِرچلر» بپردازیم که بطور خیلی خلاصه، 7 عامل مهم را در جوری و ناجوری، شرایط اولیه این پیوند ذکر می کنند . این هفت عامل عبارتند از :
1- کشش و جاذبه نسبت به هم
2- تجانس شخصیتی
3 -تجانس فرهنگی
4 -میزان مهارت در حل مسائل
5 - ارتباط و شیوه ی گفتگویی
6 - جوری و وصله تن هم بودن چه از نظر تحصیلی، سلیقه، علائق، باورها و هدف های زندگی
7 - مقدار تعهد مندی به زندگی، به یکدیگر یا مسئولیت پذیری در زندگی.
حالا با در نظر داشتن این 7 عامل، حدوداً مشخص می گردد که اگر یک شور و کشش اولیه یا همان فوران «دوپومین» و «نوروآدرنالین» دو انسان را بسوی یکدیگر کشاند و اسباب و ابزار یک رُمانس فراهم شد و همانگونه که قبلاً خواندیم این مولکولهای شیمیایی زورشان تا زمان کوتاهی می رسد که عاشق و معشوق را در اوج چرخ و فلک احساسی نگهدارند و پس از مدتی اُفت این مولکول های شیمیایی مغز آغاز می شود، آنزمان است که اگر ما جفتِ جوری را در کنار خود بیابیم، یک شور و عشق هیجانی، کم کم جای خود را به دلبستگی و دلبندی عمیق تر، پایدارتر و متعادل تر می دهد. و در این راه، طبیعت نیز ما را یاری می کند و با پائین آمدن «دوپومین» و «نوروآدرنالین»، کم کم «آکسی تاسین» بالا می رود و این همان شیمی لازم برای «پیوند» دو ذهن و دو انسان است.
جالب است که یک متخصص کشاورزی می گفت در مطالعات شیمی پیوند گیاهان نیز متوجه شده اند که میزان «آکسی تاسین» در پیوندهایی که می گیرند بالا میرود.
چیزی که ضد این حالت دلبندی و دلبستگی عمل می کند و مغز را در حالت اورژانس های روانی و ترسیده و مضطرب نگه میدارد، ترشح دائمی «آدرنالین» و تحریک منطقه ای از مغز بنام «بِیزل گنگیلیا»
می باشد که تحریک این منطقه انسان را به رفتارهای عجولانه و خود انگیخت که ناشی از ترس و تشویش است می کشاند.
آن دسته از روابط زناشویی که طرفین را در حالت دائمی ترس و دفاع نگه میدارد ،معمولاً روابطی است که یکی از طرفین یا هر دو کنترل خشم خود را ندارند، بدبین و حسود و بهانه جو هستند، طرف دیگر رابطه را کنترل می کنند، خشونت در رابطه حضور دارد، طرفین همدیگر را تهدید - تحقیر - مقایسه - ملامت و موعظه می کنند. یا نسبت به روابط تاریخی طرف مقابل مثل خانواده و اقوام یکدیگر بی احترامی و بهانه جو هستند. کلیه شرایطی که از آن نام بردیم، از عواملی است که جلوی گرفتن پیوند دو روح، دو انسان، دو یار، دو همراه و دو همسر را می گیرد و زندگی در کنار هم بدون اینکه «پیوندی» بین آنهاباشد نوعی از طلاق مخفی و هم بستری با بیگانه است.
شاید بهترین مطالعات در زمینه بیولوژی و بیوشیمی مغز در مرحله ی وصال عاطفی یا حداقل «مهیا سازی» زمینه های این پیوند، توسط پژوهشگران عصب شناس و روانشناسان مغز و اعصاب صورت گرفته است.
دکتر «دانیال سی گال» و خانم «هلن فیشر» از نام های مطرح در این زمینه اند که مغز انسان را با حدود 100 بیلیون سلول دارد . هر سلول حدود 50 هزار گونه می تواند به سلول های دیگر وصل شود و ارتباط را تجربه کند. آنها این سلول ها را به کهکشان درون تشبیه کرده اند که هدفش پیوند با خویشتن، با دیگران و بالاخره با تمام هستی است.
«وصال عاطفی» واژه ای است که نگارنده در رشته ای از پژوهشها آنرا برگزیده است و دیگران هرآینه بخواهند از این واژه استفاده کنند بر خلاف سنت رایج در میان ما ایرانیان، وظیفه دارند که ذکر مبناء و مأخذ بنمایند، زیرا لازم است تعلقات ذهنی و علمی نیز مثل تعلقات مالی حق و حقوقی پیدا کنند و دیگران را حق دست اندازی و تجاوز به این حقوق نباشد، مگر با رعایت اصول رایج. اگر چه تا کنون چنین نبوده است.
وقتی از «وصال عاطفی» سخن می گویم باید اول به اصول پایه ای که درک این تجربه را مقدور می کند بپردازم:
1- جهانی که ما در آن زندگی می کنیم یک کلّ و یک مجموعه ی غیر قابل تجربه است. زیرا جهان سیستمی است زنده و درک تمامی آن وقتی ممکن است که «روابط» اجزاء نیز وارد فرمول شناخت اجزاء باشد.
2 -علاوه بر ماده، شبکه ی ارتباطی بین اجزاء جهان که همان شبکه ی «رابط کوانتومی» است بخش مهمی از هستی است.
3- «رابط کوانتومی» چیزی نیست که از طریق دیدگاه اجزاء نگری و در جدا کردن اجزاء از همدیگر بتوان به شناخت آن رسید.
4- «رابط کوانتومی»، اجزاء و تأثیر اجزاء بر یکدیگر و رابطی که این اجزاء را شامل می شود و بخصوص زندگی لحظه به لحظه ی این اجزاء را که هر زمان طرحی تازه می یابد، مطالعه می کند و تازه مطالعه گر نیز بخشی از این جستجو است.
هر زمان نو، می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقاء «مولانا»
5 - ماده بدون در نظر گرفتن شبکه رابط و شبکه ی رابط بدون در نظر گرفتن ماده بی معنا است. حیات سیستم زنده را شبکه رابط که ذرات بنیادی را در کنار هم قرار می دهد، تضمین می کند.
(با استفاده از کتاب تئوری شعور)
از پنج اصل فوق به اهمیت رابطه می توانیم پی ببریم، در روانشناسی اعصاب که پیشرو ترین بخش تحقیقات روانشناسی را در بر می گیرد و آینده ی این رشته را رقم خواهد زد، رابطه ی میان سلولهای مغز و طرحی که شبکه ی ارتباطی مغز بخود می گیرد و لذا عمل کرد مغز را رقم می زند و تولیدات شیمیایی لازم برای عمل کرد را اولاً تولید و در ثانی در مراکز مختلف مغز متمرکز می کند، بیش از هر چیز دیگر به روابط اولیه کودک با محافظین طبیعی او یعنی مادر و پدر و یا کسی که این نقش را ایفا میکند، بستگی دارد.
جالب این است که بدانیم، حتی در بسیاری از موارد که استعداد ژنیتیکی پاره ای از اختلالات روانی-رفتاری مثل اضطراب، افسردگی، یا نوسانات Mood و گرایش به خرابکاری و عصیان و... همراه کودک بدنیا می آیند، معهذا شرط ظهور این اختلالات، روابط معیوب کودک با اطرافیان اوست. بعبارت دیگر کودکی با همان استعداد نامناسب در روابطی سالم و امن و بدور از بیم و هراس زندگی می کند و هرگز ا ین استعداد بالقوه تبدیل به اختلال و نا بهنجاری نمی شود.
چه بخواهیم و چه نخواهیم، وقتی سخن از پیوند و «وصال عاطفی» مطرح است به نوعی به ضرورت وجود آن در زندگی انسان اشاره می شود. به عبارت دیگر، اگر هدف از زندگی انسان دلشادی و همبستگی و آرامش و خلاقیت باشد و این عناصر را در گروی موفقیت در دو ساحت زندگی یعنی پیشرفت های مادی و شغلی و رضامندی های روانی و معنوی بدانیم و اگر بپذیریم انسان در نردبان تکامل، خیزی بلند برداشته و از دستگاه عصبی و ساختمان ویژه ی مغزی برخوردار است، که دلبستگی و همبستگی های عاطفی و روانی و خلاصه «پیوند» با دیگران از ضرورت های زندگی تکاملی ماست، آنوقت باید به این واژه ی پر اهمیت توجهی در خور و در شأن آن مبذول بداریم.
همه ی همسن و سال های من بخوبی بیاد دارند که در دوران کودکی ما، مثل امروز در جشن های عقد و عرورسی، کارت دعوت چاپ و ارسال می گردید. این کارت ها که با بقیه ی نامه های پستی معمولاً فرق داشت. شور و حالی در بچه های خانه بوجود می آورد. بچه ها منتظر بودند که جمله گزنده ی «از نورچشمان در فرصتی دیگر پذیرایی خواهد شد» در زیر کارت چاپ شده است یا نه؟ زیرا اگر این جمله لعنتی نوشته می شد، بچه ها می دانستند که از شرکت در جشن عروسی خبری نیست و در شب موعود باید در خانه بمانند. ولی اگر این جمله نوشته نشده بود، آنوقت هیجانهای بعدی، از جمله لباس نو خریدن و آراستن و به عرروسی رفتن روی شاخ اش بود. بهر حال با این مقدمه که فقط ذکر مصیبتی بود
از دردهای کودکی، به اصل مطلب برسم و آن اینکه معمولاً بالای کارت های دعوت از کلمه ی بسیار مهم «پیوند» استفاده می شد. بعنوان مثال: (نادر و نادره پیوند زناشویی خود را جشن می گیرند...) در همان روزها، این لغت «پیوند» توجه مرا جلب کرده بود. یادم هست یکبار از پدرم پرسیدم مگر نادر و نادره «درخت» هستند که باید پیوند بزنند. چون این لغت را از باغبان خودمان که اغلب پرتقال و چیزهای دیگر را پیوند می زد و گاهی با ذوق به مادر خبر می داد که «پیوند» گرفته است، شنیده بودم.
چهل سال گذشت تا رابطه ی «پیوند زناشویی» را با روانشناسی زناشویی، کشف کردم و معنای کارت های عروسی آنزمان را که -با تأیید خداوند متعال و با اجازه ی پدر و مادر ،نورچشمان نادر و نادره پیوند زناشویی خود را در حضور و با شرکت شما جشن می گیرند- را شناختم و به اهمیت این واژه که خرد و تجربه ی جمعی در سرزمین ما آنرا انتخاب کرده بود پی بردم.
بله، «پیوند» این کلام پُر محتوی را باید از نو شناخت.
بگذارید به چند زمینه ی دیگر زندگی که از این لغت استفاده می شود سری بزنیم. پیوند در کشاورزی معمولاً برای اصلاح نژاد و بهبودی محصول و نوآوری گیاهی صورت می گیرد. گاه، بعضی از گیاهان را اگر پیوند نزنند «نَروک» و بی بار خواهند بود.
اما برای پیوند دو گیاه، چندین شرط لازم است که کشاورز با تجربه باید آنرا رعایت کند. اول نزدیکی و تجانس گیاهی، یعنی مثلاً درخت تبریزی را نمی شود به درخت پرتقال پیوند زد. دوم انتخاب فصل مناسب برای پیوند، سوم آگاهی و فن آوری کسی که اینکار را می خواهد انجام بدهد. چهارم مراقبت ویژه از گیاهان تازه پیوند شده از نظر سرما و گرما، تغذیه و ویتامین و کود شیمیایی و غیره...
وقتی پیوند گرفت، هنوز کشاورز شرایطی را رعایت می کند که پیوند بقول معروف جان بگیرد.
مورد دیگر استفاده از این کلمه، یعنی «پیوند» در پزشکی است. امروزه دیگر پیوند قلب، کلیه، کبد و اعضاء دیگر بدن از شگفتی های پزشکی نیست، بلکه از شیوه های درمانی رایج در نجات جان افراد است. اما برای یک عمل«پیوند» چه عواملی در نظر گرفته می شود.
اول یک تیم پزشکی متخصص و ماهر بیمار را زیر نظر دارند و شرایط بدنی او را کاملا مطالعه می کنند. وقتی که دهنده ی مناسب پیدا شد، فضای عمل جراحی را میکرب زدایی می کنند، ابزار لاز م تهیه می گردد، تیم متخصص شامل چند جراح و کمک جراح و پرستار و متخصص بیهوشی و تکنولوژیست و غیره در حالت آماده باش کامل بیمار را تحت جراحی و پیوند قرار می دهند. از ضروریات پزشکی است که سیستم مقاومت یا تدافعی بیمار دریافت کننده عضو جدید را نیز پائین می آورند تا بدن این عضو غریبه را دفع نکند.
بنا براین حتی عضوی که گیرنده ی آن کاملاً با فرد دهنده هم آهنگی و هم گونی دارد، هنوز می تواند بوسیله ی بدن دفع بشود. مگر اینکه با شیوه های پزشکی قدرت دفع را از بدن بیمار بگیرند و به عضو جدید فرصت بدهند که خودش را در بدن جدید جا بیاندارد و باین ترتیب «پیوندی» موفق انجام گیرد.
حالا که با دو نوع پیوند رایج در کشاورزی و پزشکی آشنا شدیم، به عنوان کارت دعوت عروسی و به کلام رایج «پیوند زناشویی» بر می گردیم. پیوندی که در دنیای غرب، امروزه حدود 65٪ آن نمی گیرد و به طلاق منجر می شود. و جالب اینکه هنوز تیمی متخصص که بتواند مثل یک کشاورز کار کشته یا تیم پزشکان ماهر، از تعداد نا موفق این پیوندها کم کنند و سبب گردند که آمار شکست پیوند زناشویی پائین تر بیاید پیدا نشده است.
و باید بپرسیم که چرا؟ آیا متخصصین این رشته ندانم چکارند؟ یا این «پیوند» از انواع دیگر پیوندها دشوارتر و پیچیده تر و چند بُعدی تر است؟
آنگونه که خانم «سوزان جانسون» روانشناس متخصص امور زناشویی می گوید:
اغلب زناشویی ها به این دلیل به بن بست می رسند که پیوند و ارتباط جسمی و جنسی، قدرت کافی برای کشاندن دو انسان بسوی یکدیگر را دارد، ولی «پیوند» عاطفی و هم گونی حسی که شرط نگهداشتن این پیوند است بین دو انسان رشد نمی کند. و کم کم احساس غریبگی ظاهر می شود. با غریبه میتوان خوابید و حتی لذت جنسی را تجربه کرد، ولی این عامل شرط کافی برای حفظ دو نفر در کنار یکدیگر نیست.
بخصوص وقتی که یک زوج به سنین میانسالی و بلوغ عاطفی می رسند و دیگر بزرگترین مسئولیت آنها یعنی نگهداری از فرزندان به پایان رسیده است. اگر ما از زبان پزشکی و کشاورزی بخواهیم شرایط مناسب برای پیوند زناشویی را فهرست وار بگوییم، آنوقت باید به مطالعات روانشناسان دیگری چون «گاتمن» و دکتر «بِرچلر» بپردازیم که بطور خیلی خلاصه، 7 عامل مهم را در جوری و ناجوری، شرایط اولیه این پیوند ذکر می کنند . این هفت عامل عبارتند از :
1- کشش و جاذبه نسبت به هم
2- تجانس شخصیتی
3 -تجانس فرهنگی
4 -میزان مهارت در حل مسائل
5 - ارتباط و شیوه ی گفتگویی
6 - جوری و وصله تن هم بودن چه از نظر تحصیلی، سلیقه، علائق، باورها و هدف های زندگی
7 - مقدار تعهد مندی به زندگی، به یکدیگر یا مسئولیت پذیری در زندگی.
حالا با در نظر داشتن این 7 عامل، حدوداً مشخص می گردد که اگر یک شور و کشش اولیه یا همان فوران «دوپومین» و «نوروآدرنالین» دو انسان را بسوی یکدیگر کشاند و اسباب و ابزار یک رُمانس فراهم شد و همانگونه که قبلاً خواندیم این مولکولهای شیمیایی زورشان تا زمان کوتاهی می رسد که عاشق و معشوق را در اوج چرخ و فلک احساسی نگهدارند و پس از مدتی اُفت این مولکول های شیمیایی مغز آغاز می شود، آنزمان است که اگر ما جفتِ جوری را در کنار خود بیابیم، یک شور و عشق هیجانی، کم کم جای خود را به دلبستگی و دلبندی عمیق تر، پایدارتر و متعادل تر می دهد. و در این راه، طبیعت نیز ما را یاری می کند و با پائین آمدن «دوپومین» و «نوروآدرنالین»، کم کم «آکسی تاسین» بالا می رود و این همان شیمی لازم برای «پیوند» دو ذهن و دو انسان است.
جالب است که یک متخصص کشاورزی می گفت در مطالعات شیمی پیوند گیاهان نیز متوجه شده اند که میزان «آکسی تاسین» در پیوندهایی که می گیرند بالا میرود.
چیزی که ضد این حالت دلبندی و دلبستگی عمل می کند و مغز را در حالت اورژانس های روانی و ترسیده و مضطرب نگه میدارد، ترشح دائمی «آدرنالین» و تحریک منطقه ای از مغز بنام «بِیزل گنگیلیا»
می باشد که تحریک این منطقه انسان را به رفتارهای عجولانه و خود انگیخت که ناشی از ترس و تشویش است می کشاند.
آن دسته از روابط زناشویی که طرفین را در حالت دائمی ترس و دفاع نگه میدارد ،معمولاً روابطی است که یکی از طرفین یا هر دو کنترل خشم خود را ندارند، بدبین و حسود و بهانه جو هستند، طرف دیگر رابطه را کنترل می کنند، خشونت در رابطه حضور دارد، طرفین همدیگر را تهدید - تحقیر - مقایسه - ملامت و موعظه می کنند. یا نسبت به روابط تاریخی طرف مقابل مثل خانواده و اقوام یکدیگر بی احترامی و بهانه جو هستند. کلیه شرایطی که از آن نام بردیم، از عواملی است که جلوی گرفتن پیوند دو روح، دو انسان، دو یار، دو همراه و دو همسر را می گیرد و زندگی در کنار هم بدون اینکه «پیوندی» بین آنهاباشد نوعی از طلاق مخفی و هم بستری با بیگانه است.
در چنین شرایطی است که خیانت و ارتباط با نفر سوم، در ذهن یک انسان متأهل بتدریج شکل می گیرد، ولی باور کنید که این راه حل مسئله نیست. چون اگر روابط آشکار شود که معمولاً پایان رابطه و زندگی است و اگر مخفی نگهداشته شود هر روز در اثر هیجان و اضطراب رابطه ی مخفی بیوشیمی نفاق، جای بیوشیمی پیوند و وابستگی را می گیرد و دیگر چیزی برای ساختن باقی نمی ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر